خاطره یک:
ظهر اون روز، بعد از تمام شدن مدرسه، دفتر نمرات دانش آموزان رو با خودم آوردم خونه. اون موقع مجرد بودم و با مادرم زندگی می کردم. دفتر نمرات رو گذاشتم روی طاقچه و برای ، از خونه خارج شدم. عصر رفتم سراغ دفتر نمرات تا یه نگاهی به نمرات بچه ها بندازم؛ دفتر نمره رو که باز کردم، دیدم چند صفحه از دفتر نمرات، کنده شده! به دانش آموزانی که نمره کمتر گرفته بودن، شک کردم و تصمیم گرفتم موضوع رو فردا بررسی کنم.
دریاچه سوان که بزرگترین دریاچهٔ قفقاز و از بزرگترین دریاچههای کوهستانی آب شیرین در جهان می باشد، در ۶۰ کیلومتری شمال شرقی ایروان و در استان گغاریک قرار دارد.
ماهی قزلآلای مشهوری به نام ایشخان(شاهزاده)بومی این دریاچه است.
پشت درو ننداختی ننه
با خوبو بدم ساختی ننه
سرمو بگیر تو دامنت
قربون بوی پیرهنت
قربون بوی پیرهنت
و قربون بوی پیرهنت
دنیارو می خواستی برام
عمرتو گذاشتی به پام
عشق تو فقط زیارت
نماز بود و عبادت
نماز بود و عبادت.
اول استخدامیم، علی رغم میل باطنیم، به سفارش و امر پدر که در جوامع سنتی ای مثل ایران خودمون، از برندگی برخوردار است و متعاقب آن، با رعایت اصل ادب و اطاعت از پدر، با توجیه بی اساس خدمت به همشهریان، از تهران، از آن ابرشهر، شهری که دوست داشتم و دارم، از شهرِ با مردمانی لارج، از شهری که حوصله آدم هیچ وقت سر نمی رود، آن مرکز امکانات، آن قبله آمال، آن شهر رسیدن به همه چیز مادی و معنوی که از اشخاص کوچک، اشخاص بزرگی می سازد، از جایی که پدری در زیر پله، تنها با شغل آب میوه گیری، فرزندانش را به درجه استادی دانشگاه می رساند، به شهرستانی که یک مغازه بیشتر داشته باشی یا یک ماشین سواری مدل بالایی سوار بشی یا باغی داشته باشی، حتما و قطعا، انگ زیرخاکی پیدا کردن و قاچاق مواد مخدر یا امثال آن بهت می زنن، به شهرستانی که همه همدیگر را می پایند و حساب و کتاب همدیگر را می کنند؛ جایی که همه نه اما بیشتر مردمان اصیلش، به استان ها و کشورهای دیگر مهاجرت کرده اند تا آن جایی که بعضی وقت ها، حتی یه همشهری هم پیدا نمی کنی تا باهاش خوش و بشی داشته باشی، برگشته بودم؛ استخدامم، هنوز قطعی نشده بود. در اداره شهرستان بودم که دو نفر از وزارتخونه، از تهران اومده بودن؛ همکاران می گفتن: برای بازرسی و ارزیابی عملکرد اومده اند؛ اتاق هارو یکی یکی سرکشی می کردند و با کارمندان، گفت و گو می کردن؛ وقتی اومدن اتاقی که منم اونجا مستقر بودم، یه نگاهی به روی میز انداختن و پرسیدن: چرا شما روی میزتان چیزی نیست و چرا پرونده ای روی میزتان نیست؟! کاری انجام نمی دین شما؟ گفتم: معیار کارکرد کارمند از دید شما، تعداد پرونده های روی میزه؟ هرکسی روی میزش شلوغ تره، پرکارتره الزاما به نظرتون؟ از چهره شان فهمیدم از پاسخ و تحلیل اینگونه من، خوششون نیومده و از جواب به ظاهر سربالایی که یک کارمند تازه استخدام شده ای مثل من داده بود، دلخور شده اند.
اول استخدامیم، علی رغم میل باطنیم، به سفارش و امر پدر که در جوامع سنتی ای مثل ایران خودمون، از برندگی برخوردار است و متعاقب آن، با رعایت اصل ادب و اطاعت از پدر، با توجیه بی اساس خدمت به همشهریان، از تهران، از آن ابرشهر، شهری که دوست داشتم و دارم، از شهرِ با مردمانی لارج، از شهری که حوصله آدم هیچ وقت سر نمی رود، آن مرکز امکانات، آن قبله آمال، آن شهر رسیدن به همه چیز مادی و معنوی که از اشخاص کوچک، اشخاص بزرگی می سازد، از جایی که پدری در زیر پله، تنها با شغل آب میوه گیری، فرزندانش را به درجه استادی دانشگاه می رساند، به شهرستانی که یک مغازه بیشتر داشته باشی یا یک ماشین سواری مدل بالایی سوار بشی یا باغی داشته باشی، حتما و قطعا، انگ زیرخاکی پیدا کردن و قاچاق مواد مخدر یا امثال آن بهت می زنن، به شهرستانی که همه همدیگر را می پایند و حساب و کتاب همدیگر را می کنند؛ جایی که همه نه اما بیشتر مردمان اصیلش، به شهری دیگر یا به استان ها و کشورهای دیگر مهاجرت کرده اند تا آن جایی که بعضی وقت ها، حتی یه همشهری هم پیدا نمی کنی تا باهاش خوش و بشی داشته باشی، برگشته بودم؛ استخدامم، هنوز قطعی نشده بود. در اداره شهرستان بودم که دو نفر از وزارتخونه، از تهران اومده بودن؛ همکاران می گفتن: برای بازرسی و ارزیابی عملکرد اومده اند؛ اتاق هارو یکی یکی سرکشی می کردند و با کارمندان، گفت و گو می کردن؛ وقتی اومدن اتاقی که منم اونجا مستقر بودم، یه نگاهی به روی میز انداختن و پرسیدن: چرا شما روی میزتان چیزی نیست و چرا پرونده ای روی میزتان نیست؟! کاری انجام نمی دین شما؟ گفتم: معیار کارکرد کارمند از دید شما، تعداد پرونده های روی میزه؟ هرکسی روی میزش شلوغ تره، پرکارتره الزاما به نظرتون؟ از چهره شان فهمیدم از پاسخ و تحلیل اینگونه من، خوششون نیومده و از جواب به ظاهر سربالایی که یک کارمند تازه استخدام شده ای مثل من داده بود، دلخور شده اند.
اول استخدامیم، علی رغم میل باطنیم، به سفارش و امر پدر که در جوامع سنتی ای مثل ایران خودمون، از برندگی برخوردار است و متعاقب آن، با رعایت اصل ادب و اطاعت از پدر، با توجیه بی اساس خدمت به همشهریان، از تهران، از آن ابرشهر، شهری که دوست داشتم و دارم، از شهرِ با مردمانی لارج، از شهری که حوصله آدم هیچ وقت سر نمی رود، آن مرکز امکانات، آن قبله آمال، آن شهر رسیدن به همه چیز مادی و معنوی که از اشخاص کوچک، اشخاص بزرگی می سازد، از جایی که پدری در زیر پله، تنها با شغل آب میوه گیری، فرزندانش را به درجه استادی دانشگاه می رساند، به شهرستانی که یک مغازه بیشتر داشته باشی یا یک ماشین سواری مدل بالایی سوار بشی یا باغی داشته باشی، حتما و قطعا، انگ زیرخاکی پیدا کردن و قاچاق مواد مخدر یا امثال آن بهت می زنن، به شهرستانی که همه همدیگر را می پایند و حساب و کتاب همدیگر را می کنند؛ جایی که همه نه اما بیشتر مردمان اصیلش، به شهری دیگر یا به استان ها و کشورهای دیگر مهاجرت کرده اند تا آن جایی که بعضی وقت ها، حتی یه همشهری هم پیدا نمی کنی تا باهاش خوش و بشی داشته باشی، برگشته بودم؛ استخدامم، هنوز قطعی نشده بود. در اداره شهرستان بودم که دو نفر از وزارتخونه، از تهران اومده بودن؛ همکاران می گفتن: برای بازرسی و ارزیابی عملکرد اومده اند؛ اتاق هارو یکی یکی سرکشی می کردند و با کارمندان، گفت و گو می کردن؛ وقتی اومدن اتاقی که منم اونجا مستقر بودم، یه نگاهی به روی میز انداختن و پرسیدن: چرا شما روی میزتان چیزی نیست و چرا پرونده ای روی میزتان نیست؟! کاری انجام نمی دین شما؟ گفتم: معیار کارکرد کارمند از دید شما، تعداد پرونده های روی میزه؟ هرکسی روی میزش شلوغ تره، پرکارتره الزاما به نظرتون؟ از چهره شان فهمیدم از پاسخ و تحلیل اینگونه من، خوششون نیومده و از جواب به ظاهر سربالایی که یک کارمند تازه استخدام شده ای مثل من داده بود، دلخور شده اند.
میدان جمهوری ایروان، سابقا به نام میدان لنین (Lenin) نامیده میشد؛ این میدان، یکی از دیدنیترین مناطق ایروان، پایتخت ارمنستان است. این میدان، در سالهای اخیر، به محلی برای برگزاری مهمترین کنسرتهای موسیقی و اجرای آهنگهای مختلف که البته محدود به آهنگهای ارمنی نمیشوند، تبدیل گشته که سبب شده تا مردم، نه تنها از سرتاسر ارمنستان بلکه از نقاط مختلف دنیا نیز برای شرکت در این مراسم به این مکان بیایند. دوران اتحاد جماهیر شوروی، عصر بازسازی برای تمام کشورهای اتحاد جماهیر شوروی به شمار میرفت که ارمنستان نیز از این امر مستثنی نبود.
- باید می گذاشتی عاشقت بمانم.
- عشق چیزی نیست
- که هر دقیقه
- هر روز، اتفاق بیفتد
- اگر افتاد
- باید دو دستی چسبیدش.
- باید می گذاشتی دو دستی بچسبم
- به قایق هایی که نجاتمان می دادند.
- به رویاهایم
- به عشق.
- زندگی اقیانوس دیوانه ای ست.
مهدیه لطیفی
اول استخدامیم، علی رغم میل باطنیم، به سفارش و امر پدر که در جوامع سنتی ای مثل ایران خودمون، از برندگی برخوردار است و متعاقب آن، با رعایت اصل ادب و اطاعت از پدر، با توجیه بی اساس خدمت به همشهریان، از تهران، از آن ابرشهر، شهری که دوست داشتم و دارم، از شهرِ با مردمانی لارج، از شهری که حوصله آدم هیچ وقت سر نمی رود، آن مرکز امکانات، آن قبله آمال، آن شهر رسیدن به همه چیز مادی و معنوی که از اشخاص کوچک، اشخاص بزرگی می سازد، از جایی که پدری در زیر پله، تنها با شغل آب میوه گیری، فرزندانش را به درجه استادی دانشگاه می رساند، به شهرستانی که یک مغازه بیشتر داشته باشی یا یک ماشین سواری مدل بالایی سوار بشی یا باغی داشته باشی، حتما و قطعا، انگ زیرخاکی پیدا کردن و قاچاق مواد مخدر یا امثال آن بهت می زنن، به شهرستانی که همه همدیگر را می پایند و حساب و کتاب همدیگر را می کنند؛ جایی که همه نه اما بیشتر مردمان اصیلش، به شهری دیگر یا به استان ها و کشورهای دیگر مهاجرت کرده اند تا آن جایی که بعضی وقت ها، حتی یه همشهری هم پیدا نمی کنی تا باهاش خوش و بشی داشته باشی، برگشته بودم؛ استخدامم، هنوز قطعی نشده بود. در اداره شهرستان بودم که دو نفر از وزارتخونه، از تهران اومده بودن؛ همکاران می گفتن: برای بازرسی و ارزیابی عملکرد اومده اند؛ اتاق هارو یکی یکی سرکشی می کردند و با کارمندان، گفت و گو می کردن؛ وقتی اومدن اتاقی که منم اونجا مستقر بودم، یه نگاهی به روی میز انداختن و پرسیدن: چرا شما روی میزتان چیزی نیست و چرا پرونده ای روی میزتان نیست؟! کاری انجام نمی دین شما؟ گفتم: معیار کارکرد کارمند از دید شما، تعداد پرونده های روی میزه؟ هرکسی روی میزش شلوغ تره، پرکارتره الزاما به نظرتون؟ از چهره شان فهمیدم از پاسخ و تحلیل اینگونه من، خوششون نیومده و از جواب به ظاهر سربالایی که یک کارمند تازه استخدام شده ای مثل من داده بود، دلخور شده اند.
با سلام و احترام به بزرگوارانی که در این فاصله زمانی 2 سال و 11 ماه و 8 روز گذشته و از بدو ایجاد وبلاگ و قرار دادن اولین مطلب در آن، به طرق مختلف، تشویقمان کردند، نظر دادند، انتقاد و راهنمایی کردند تا بتوانیم وبلاگی رو که موقتی و صرفا برای اخذ نمره دانشگاهی! ایجاد شده بود و قرار بر حذف آن بود، با همراهی دوستان ادامه بدهیم. جرقه ایجاد وبلاگ رو، یکی از استادان دانشگاهی که بنده دانشجویش بودم، زد و داستانی دارد؛ ایشون مجبور کرد همه دانشجویان، وبلاگ ایجاد کنند! تا مطالبی رو که در قالب تکلیف درسی خواسته بود، در وبلاگ قرار بدهیم و ایشون هم در وبلاگی که نشانیشو از قبل باید می دادیم، مشاهده کنند، نظر بدهند و نمره میان ترم بدهند! و در این مورد، پافشاری هم می کردند. بنده با این طرح مخالفت کردم؛ حوصله ایجاد وبلاگ را نداشتم؛ بهش گفتم: شاید اصلا دانشجویی نمی خواهد در فضای مجازی تکالیفش را ارائه نماید و شاید امکاناتش را هم ندارد و یا مایل هست تکالیفش را حضوری ارائه کند و اصولا ایجاد یک وبلاگ را، صرفا به خاطر یک تکلیف درسی، منطقی نمی دیدم. احساس می کردم استاد داره حرف زور می گه؛ بهش گفتم: تکالیف را حضوری یا به طریق ایمیل ارائه کنیم اما استاد قبول نکرد که نکرد و سرانجام، مجبور شدم مثل بقیه همکلاسی ها، من هم وبلاگ ایجاد کنم؛ اون هم واسه خاطر یه مطلب و یه کار کلاسی و برای 6 نمره میان ترمی! و هنوز هم که هنوزه نمی دونم دلیل اصرار استاد برای ایجاد وبلاگ، چه بوده است؟! اما اکنون می بینم ایجاد وبلاگ، اتفاقا خوب و هم ضروری بوده و من خیلی وقت پیش شاید بهتر می بود این کارو می کردم. وبلاگ، بستری رو فراهم کرد تا بتونم حرفامو و حرفای دوستان رو منتقل کنم. خیلی وقت پیش از اینکه این استاد، به این شکل زورکی! بانی ایجاد وبلاگ بشه، دوستان و همکاران زیادی، پیشنهاد ایجاد پایگاه خبری و اخذ مجوز و راه اندازی نشریه و حداقل وبلاگ را داده بودند که ای کاش همان موقع، وبلاگ را ایجاد می کردم. در این فرصت، با عنوان سخن سوم، می خواهم مطالبی رو که به نوعی دچارش شده ام یا دغدغه اشو داشته ام و احتمالا دغدغه خیلی از شما مخاطبان هم هستش، خیلی خودمونی و بدون تکلف و ملاحظه در سخن، به شما مخاطبان محترم برسونم و باهم یه مروری بکنیم تا شاید تکرار و بازگوکردن آن، مفید واقع شود. مطالب ممکنه به صورت پراکنده و با موضوعات مختلف آورده بشوند اما در یه چیز مشترکن و اون اینکه همه آنها ریشه فرهنگی دارند.
با سلام و احترام به بزرگوارانی که در این فاصله زمانی 2 سال و 11 ماه و 8 روز گذشته و از بدو ایجاد وبلاگ و قرار دادن اولین مطلب در آن، به طرق مختلف، تشویقمان کردند، نظر دادند، انتقاد و راهنمایی کردند تا بتوانیم وبلاگی رو که موقتی و صرفا برای اخذ نمره دانشگاهی! ایجاد شده بود و قرار بر حذف آن بود، با همراهی دوستان ادامه بدهیم. جرقه ایجاد وبلاگ رو، یکی از استادان دانشگاهی که بنده دانشجویش بودم، زد و داستانی دارد؛ ایشون مجبور کرد همه دانشجویان، وبلاگ ایجاد کنند! تا مطالبی رو که در قالب تکلیف درسی خواسته بود، در وبلاگ قرار بدهیم و ایشون هم در وبلاگی که نشانیشو از قبل باید می دادیم، مشاهده کنند، نظر بدهند و نمره میان ترم بدهند! و در این مورد، پافشاری هم می کردند. بنده با این طرح مخالفت کردم؛ حوصله ایجاد وبلاگ را نداشتم؛ بهش گفتم: شاید اصلا دانشجویی نمی خواهد در فضای مجازی تکالیفش را ارائه نماید و شاید امکاناتش را هم ندارد و یا مایل هست تکالیفش را حضوری ارائه کند و اصولا ایجاد یک وبلاگ را، صرفا به خاطر یک تکلیف درسی، منطقی نمی دیدم. احساس می کردم استاد داره حرف زور می گه؛ بهش گفتم: تکالیف را حضوری یا به طریق ایمیل ارائه کنیم اما استاد قبول نکرد که نکرد و سرانجام، مجبور شدم مثل بقیه همکلاسی ها، من هم وبلاگ ایجاد کنم؛ اون هم واسه خاطر یه مطلب و یه کار کلاسی و برای 6 نمره میان ترمی! و هنوز هم که هنوزه نمی دونم دلیل اصرار استاد برای ایجاد وبلاگ، چه بوده است؟! اما اکنون می بینم ایجاد وبلاگ، اتفاقا خوب و هم ضروری بوده و من خیلی وقت پیش شاید بهتر می بود این کارو می کردم. وبلاگ، بستری رو فراهم کرد تا بتونم حرفامو و حرفای دوستان رو منتقل کنم. خیلی وقت پیش از اینکه این استاد، به این شکل زورکی! بانی ایجاد وبلاگ بشه، دوستان و همکاران زیادی، پیشنهاد ایجاد پایگاه خبری و اخذ مجوز و راه اندازی نشریه و حداقل وبلاگ را داده بودند که ای کاش همان موقع، وبلاگ را ایجاد می کردم. در این فرصت، با عنوان سخن سوم، می خواهم مطالبی رو که به نوعی دچارش شده ام یا دغدغه اشو داشته ام و احتمالا دغدغه خیلی از شما مخاطبان هم هستش، خیلی خودمونی و بدون تکلف و ملاحظه در سخن، به شما مخاطبان محترم برسونم و باهم یه مروری بکنیم تا شاید تکرار و بازگوکردن آن، مفید واقع شود. مطالب ممکنه به صورت پراکنده و با موضوعات مختلف آورده بشوند اما در یه چیز مشترکن و اون اینکه همه آنها ریشه فرهنگی دارند.
با سلام و احترام به بزرگوارانی که در این فاصله زمانی 2 سال و 11 ماه و 8 روز گذشته و از بدو ایجاد وبلاگ و قرار دادن اولین مطلب در آن، به طرق مختلف، تشویقمان کردند، نظر دادند، انتقاد و راهنمایی کردند تا بتوانیم وبلاگی رو که موقتی و صرفا برای اخذ نمره دانشگاهی! ایجاد شده بود و قرار بر حذف آن بود، با همراهی دوستان ادامه بدهیم. جرقه ایجاد وبلاگ رو، یکی از استادان دانشگاهی که بنده دانشجویش بودم، زد و داستانی دارد؛ ایشون مجبور کرد همه دانشجویان، وبلاگ ایجاد کنند! تا مطالبی رو که در قالب تکلیف درسی خواسته بود، در وبلاگ قرار بدهیم و ایشون هم در وبلاگی که نشانیشو از قبل باید می دادیم، مشاهده کنند، نظر بدهند و نمره میان ترم بدهند! و در این مورد، پافشاری هم می کردند. بنده با این طرح مخالفت کردم؛ حوصله ایجاد وبلاگ را نداشتم؛ بهش گفتم: شاید اصلا دانشجویی نمی خواهد در فضای مجازی تکالیفش را ارائه نماید و شاید امکاناتش را هم ندارد و یا مایل هست تکالیفش را حضوری ارائه کند و اصولا ایجاد یک وبلاگ را، صرفا به خاطر یک تکلیف درسی، منطقی نمی دیدم. احساس می کردم استاد داره حرف زور می گه؛ بهش گفتم: تکالیف را حضوری یا به طریق ایمیل ارائه کنیم اما استاد قبول نکرد که نکرد و سرانجام، مجبور شدم مثل بقیه همکلاسی ها، من هم وبلاگ ایجاد کنم؛ اون هم واسه خاطر یه مطلب و یه کار کلاسی و برای 6 نمره میان ترمی! و هنوز هم که هنوزه نمی دونم دلیل اصرار استاد برای ایجاد وبلاگ، چه بوده است؟! اما اکنون می بینم ایجاد وبلاگ، اتفاقا خوب و هم ضروری بوده و من خیلی وقت پیش شاید بهتر می بود این کارو می کردم. وبلاگ، بستری رو فراهم کرد تا بتونم حرفامو و حرفای دوستان رو منتقل کنم. خیلی وقت پیش از اینکه این استاد، به این شکل زورکی! بانی ایجاد وبلاگ بشه، دوستان و همکاران زیادی، پیشنهاد ایجاد پایگاه خبری و اخذ مجوز و راه اندازی نشریه و حداقل وبلاگ را داده بودند که ای کاش همان موقع، وبلاگ را ایجاد می کردم. در این فرصت، با عنوان سخن سوم، می خواهم مطالبی رو که به نوعی دچارش شده ام یا دغدغه اشو داشته ام و احتمالا دغدغه خیلی از شما مخاطبان هم هستش، خیلی خودمونی و بدون تکلف و ملاحظه در سخن، به شما مخاطبان محترم برسونم و باهم یه مروری بکنیم تا شاید تکرار و بازگوکردن آن، مفید واقع شود. مطالب ممکنه به صورت پراکنده و با موضوعات مختلف آورده بشوند اما در یه چیز مشترکن و اون اینکه همه آنها ریشه فرهنگی دارند.
با سلام و احترام به بزرگوارانی که در این فاصله زمانی 2 سال و 11 ماه و 8 روز گذشته و از بدو ایجاد وبلاگ و قرار دادن اولین مطلب در آن، به طرق مختلف، تشویقمان کردند، نظر دادند، انتقاد و راهنمایی کردند تا بتوانیم وبلاگی رو که موقتی و صرفا برای اخذ نمره دانشگاهی! ایجاد شده بود و قرار بر حذف آن بود، با همراهی دوستان ادامه بدهیم. جرقه ایجاد وبلاگ رو، یکی از استادان دانشگاهی که بنده دانشجویش بودم، زد و داستانی دارد؛ ایشون مجبور کرد همه دانشجویان، وبلاگ ایجاد کنند! تا مطالبی رو که در قالب تکلیف درسی خواسته بود، در وبلاگ قرار بدهیم و ایشون هم در وبلاگی که نشانیشو از قبل باید می دادیم، مشاهده کنند، نظر بدهند و نمره میان ترم بدهند! و در این مورد، پافشاری هم می کردند. بنده با این طرح مخالفت کردم؛ حوصله ایجاد وبلاگ را نداشتم؛ بهش گفتم: شاید اصلا دانشجویی نمی خواهد در فضای مجازی تکالیفش را ارائه نماید و شاید امکاناتش را هم ندارد و یا مایل هست تکالیفش را حضوری ارائه کند و اصولا ایجاد یک وبلاگ را، صرفا به خاطر یک تکلیف درسی، منطقی نمی دیدم. احساس می کردم استاد داره حرف زور می گه؛ بهش گفتم: تکالیف را حضوری یا به طریق ایمیل ارائه کنیم اما استاد قبول نکرد که نکرد و سرانجام، مجبور شدم مثل بقیه همکلاسی ها، من هم وبلاگ ایجاد کنم؛ اون هم واسه خاطر یه مطلب و یه کار کلاسی و برای 6 نمره میان ترمی! و هنوز هم که هنوزه نمی دونم دلیل اصرار استاد برای ایجاد وبلاگ، چه بوده است؟! اما اکنون می بینم ایجاد وبلاگ، اتفاقا خوب و هم ضروری بوده و من خیلی وقت پیش شاید بهتر می بود این کارو می کردم. وبلاگ، بستری رو فراهم کرد تا بتونم حرفامو و حرفای دوستان رو منتقل کنم. خیلی وقت پیش از اینکه این استاد، به این شکل زورکی! بانی ایجاد وبلاگ بشه، دوستان و همکاران زیادی، پیشنهاد ایجاد پایگاه خبری و اخذ مجوز و راه اندازی نشریه و حداقل وبلاگ را داده بودند که ای کاش همان موقع، وبلاگ را ایجاد می کردم. در این فرصت، با عنوان سخن سوم، می خواهم مطالبی رو که به نوعی دچارش شده ام یا دغدغه اشو داشته ام و احتمالا دغدغه خیلی از شما مخاطبان هم هستش، خیلی خودمونی و بدون تکلف و ملاحظه در سخن، به شما مخاطبان محترم برسونم و باهم یه مروری بکنیم تا شاید تکرار و بازگوکردن آن، مفید واقع شود. مطالب ممکنه به صورت پراکنده و با موضوعات مختلف آورده بشوند اما در یه چیز مشترکن و اون اینکه همه آنها ریشه فرهنگی دارند.
با سلام و احترام به بزرگوارانی که در این فاصله زمانی 2 سال و 11 ماه و 8 روز گذشته و از بدو ایجاد وبلاگ و قرار دادن اولین مطلب در آن، به طرق مختلف، تشویقمان کردند، نظر دادند، انتقاد و راهنمایی کردند تا بتوانیم وبلاگی رو که موقتی و صرفا برای اخذ نمره دانشگاهی! ایجاد شده بود و قرار بر حذف آن بود، با همراهی دوستان ادامه بدهیم. جرقه ایجاد وبلاگ رو، یکی از استادان دانشگاهی که بنده دانشجویش بودم، زد و داستانی دارد؛ ایشون مجبور کرد همه دانشجویان، وبلاگ ایجاد کنند! تا مطالبی رو که در قالب تکلیف درسی خواسته بود، در وبلاگ قرار بدهیم و ایشون هم در وبلاگی که نشانیشو از قبل باید می دادیم، مشاهده کنند، نظر بدهند و نمره میان ترم بدهند! و در این مورد، پافشاری هم می کردند. بنده با این طرح مخالفت کردم؛ حوصله ایجاد وبلاگ را نداشتم؛ بهش گفتم: شاید اصلا دانشجویی نمی خواهد در فضای مجازی تکالیفش را ارائه نماید و شاید امکاناتش را هم ندارد و یا مایل هست تکالیفش را حضوری ارائه کند و اصولا ایجاد یک وبلاگ را، صرفا به خاطر یک تکلیف درسی، منطقی نمی دیدم. احساس می کردم استاد داره حرف زور می گه؛ بهش گفتم: تکالیف را حضوری یا به طریق ایمیل ارائه کنیم اما استاد قبول نکرد که نکرد و سرانجام، مجبور شدم مثل بقیه همکلاسی ها، من هم وبلاگ ایجاد کنم؛ اون هم واسه خاطر یه مطلب و یه کار کلاسی و برای 6 نمره میان ترمی! و هنوز هم که هنوزه نمی دونم دلیل اصرار استاد برای ایجاد وبلاگ، چه بوده است؟! اما اکنون می بینم ایجاد وبلاگ، اتفاقا خوب و هم ضروری بوده و من خیلی وقت پیش شاید بهتر می بود این کارو می کردم. وبلاگ، بستری رو فراهم کرد تا بتونم حرفامو و حرفای دوستان رو منتقل کنم. خیلی وقت پیش از اینکه این استاد، به این شکل زورکی! بانی ایجاد وبلاگ بشه، دوستان و همکاران زیادی، پیشنهاد ایجاد پایگاه خبری و اخذ مجوز و راه اندازی نشریه و حداقل وبلاگ را داده بودند که ای کاش همان موقع، وبلاگ را ایجاد می کردم. در این فرصت، با عنوان سخن سوم، می خواهم مطالبی رو که به نوعی دچارش شده ام یا دغدغه اشو داشته ام و احتمالا دغدغه خیلی از شما مخاطبان هم هستش، خیلی خودمونی و بدون تکلف و ملاحظه در سخن، به شما مخاطبان محترم برسونم و باهم یه مروری بکنیم تا شاید تکرار و بازگوکردن آن، مفید واقع شود. مطالب ممکنه به صورت پراکنده و با موضوعات مختلف آورده بشوند اما در یه چیز مشترکن و اون اینکه همه آنها ریشه فرهنگی دارند.
باید می گذاشتی عاشقت بمانم.
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه
هر روز، اتفاق بیفتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش.
دیالوگی از حشمت فردوس(داریوش ارجمند) در قسمت آخِر سریال ستایش.
روزی که جنازه امو می دن به خاک، اونی که بیشتر اذیتم کرده، بیشتر گریه می کنه.
اونی که نخواسته منو ببینه، می آد برای دیدن جنازه ام.
اونی که دستمو نگرفت، جلوتر از همه می ره زیر تابوتم.
اونی که نخواست سلامم کنه، می آد واسه خداحافظی.
عجب روزیه اون روز.
کلاس ابتدایی بودم که در یه زنگ تفریحی، به در حیاط که طبق دستور همیشگی مدیر مدرسه، بسته بود و نرده ای شکل هم بود، نزدیک شدم؛ یه جوون بلندقد و خوش تیپی، اون ور نرده وایستاده بود؛ بهم گفت: نزدیکتر برم؛ من به نزدیکِ در رفتم؛ بعدش گفت: دست بدم باهاش؛ دستمو از نرده بردم اون طرف؛ جوونه، دستمو از قسمت ساعد گرفت و ول نکرد! چندتا فحش به مدیر مدرسه گفت! و ازم خواست منم همونارو تکرار کنم. گفتم: باشه؛ بذار و اجازه بده الآن می گم و در لحظه ای، با تمام توان و تمرکز، سریع دستمو کشیدم؛ ریسک کردم؛ درد دستم هنوز مونده بود و دگمه آستینم افتاد؛ از در مدرسه دور شدم؛ خیلی عصبی شده بود؛ از دور، شکلک هم درآوردم و عصبی ترش کردم؛ نگران این بودم که ظهر که مدرسه تعطیل می شه و می خوام برم بیرون، شاید دم در، منتظرم باشه؛ به خاطر همین، چند دقیقه ای رو منتظر موندم تا همراه تعدادی از معلمان بیرون بیام.
سه روز پیش، کلیه ام دوباره اذیتم کرد؛ به خاطر درد شدیدی که در پهلو داشتم، واسه تسکین دردم، ابتدا مسکن های معمولیِ هیوسین، دیکلوفناک و ایندومتاسین تجویز کردن اما مؤثر نیفتاد تا اینکه مورفین تزریق کردن؛ اون روزو خیلی راحت و بی خیال شده بودم با اینکه معلوم بود مشکلم حل نشده. الآنه خیلی خوب می فهمم که چرا معتادان به مواد مخدر، اینقدر راحت و بیخیالن.
برای اطلاع و کنترل چربی خونم، بازم به همون پزشک مراجعه کرده بودم؛ پزشک، از اون بداخلاق ها بود؛ درست عین خود من؛ قبلاً، یه بار برای آزمایش معرفی کرده بود؛ برگه آزمایشو یه نگاهی کرد؛ سری ت داد و گفت: ورزشتو بیشتر کن؛ از کارهای تنش زا بپرهیز؛ کمی بیخیال شو؛ اگه می تونی، کار نقدو اینجور چیزارو بذار کنار؛ دنیا همینه؛ زیاد، حرص و جوش نخور و چربی و سرخ کردنی هم اصلاً نخور؛ تری گلیسریدت هم بالاست؛ شیرینی و شکرو هم بذار کنار و بعدش گفت: فعلاً چیزی نمی نویسم.
دوازده، سیزده سال پیش، در یکی از استان ها، یه فرد نظامی، صبح که می ره محل کارش، همکارانش بهش می گن: اسمت دراومده؛ قراره مدیرکل ارشاد بشی. وقتی از واحد مرتبط محل کارش، پرس و جو می کنه، می بینه خبر صحت داره. یه تاکسی تلفنی خبر می کنه؛ به راننده می گه: منو ببر اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی. راننده می گه: من نمی شناسم؛ بگو کجا برم. می گه: منم نمی شناسم؛ حالا تو برو می پرسیم. به جلوی ارشاد که می رسند، به راننده تاکسی می گه: نگه دار از نزدیک برم این ارشادو ببینم. پیاده می شه؛ می ره داخل؛ با خودش می گه: بدجایی هم نیستا. از نگهبان می پرسه کار ارشاد چیه برادر؟.
در زمان خروج از اداره، همه همکاران، پشت دستگاه حضور و غیاب جمع شده بودن که یکی از همکاران، هراسان، قیمت رب گوجه فرنگی رو پرسید. یکی دیگر از همکاران هم گفت: من دیروز شش هزارتومن م. یکی دیگه گفت: نه بابا گرون شده؛ من بیست تومن م. اون یکی گفت: حجم و شرکتش احتمالاً فرق داره. خلاصه، هرکی یه چیزی می گفت. این همکارمون هم پریشان شده بود؛ مونده بود بین این تفاوت قیمت ها چیکار کنه؛ ظاهراً زیاد هم لازم داشت؛ نمی دونم شاید می خواست مهمونی بده. رو کرد به من و گفت: نظر یا راهکار شما چیه؟ منم گفتم: شما یه جعبه بزرگ گوجه بگیر؛ در حیاط، هیزم جمع کن و آتیش درست کن؛ بعدش، دیگ بزرگ گوجه رو بذار روی هیزم و اینجوری رب درست کن.گفت: آخه حیاط ندارم من؛ خونه ما، آپارتمانیه. گفتم: خب، عیبی نداره؛ شما باید اول آپارتمانتو بذاری بنگاه برای و یه خونه حیاط دار بگیری؛ بعدش، این کارارو که گفتم، انجام بدی تا به رب برسی و صاحب رب بشی. فضای کمیک عجیبی حاکم شده بود؛ در این حال، همه زدن زیر خنده. عجیب بود این همکارمون خودش اصلاً نمی خندید. من از خنده، دیگه داشت نفسم بند می اومد.
با همکاری یه مؤسسه ای، کارگاهی با عنوان پیشگیری از اعتیاد برگزار کرده بودیم؛ 4 نفر استاد هم دعوت کرده بودیم تا هرکدوم، به تناسب تخصصشان، سرفصل های مشخصی رو تدریس کنند. در کارگاه، چند نفر از معتادان پاک شده هم حضور داشتند. ظهر که کلاس تموم شد، با یکی از استادان و مدیر مؤسسه، قدم ن، اومدم بیرون؛ یه شرکت کننده هم دنبال ما اومد؛ ما دمِ در داشتیم خداحافظی می کردیم که این آقا، یه نگاهی به آسمون کرد؛ یه نیم نگاهی به درختا انداخت؛ یه نفس عمیقی کشید و رو کرد به من و گفت: رییس عجب هواییه؛ جون می ده برای مصرف مواد.
من که از صبح، درگیر کارگاه آموزشی بودم، با این خروجی، حالم حسابی گرفته شد.
یه همکاری تعریف می کرد؛ می گفت: اون اوایل که در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان بوده، یه آیین نامه ای دستش اومده؛ مدتی روی میزش بوده تا اینکه یه بار خواسته یه نماشنامه ای در شهرستان اجرا بشه. می گفت: آیین نامه رو باز کردیم؛ رفتیم قسمت نمایشنامه ببینیم چی نوشته، دیدیم نوشته متن نمایشنامه نباید حاوی توهین به اعلی حضرت شاهنشاه آریامهر باشد و این در حالی بود که 15 سال از انقلاب اسلامی گذشته بود.
در یه جلسه ای با موضوع پیشگیری از مواد مخدر که مدیران ارشد استانی هم حضور داشتند، استاندار گفت: خودمونیما این معتادها هم خیلی بدبختن؛ جنسی که براشون فروخته می شه، نمی تونن هیچ اعتراضی بکنن یا عوضش بکنن. اینا موادی رو که تهیه می کنن، اکثراً ناخالصی داره اما جیکشون هم درنمی آد و نمی تونن مثلاً به دادگستری برن؛ شکایت بکنن یا حرفو و اعتراضشونو به گوش مسؤولان برسونن یا دادخواست و اظهارنامه بفرستن برای نده و مجبورن همون موادو مصرف کنن؛ ببینید مواد چی بر سر آدم می آره.
روش تکریم شخصیت
توضیح چند واژه:
کریم: از اسمای حسنی است و در غیر خدا هم به کار می رود؛ اما در قسمتی از آیه یکم سوره نمل و همچنین آیات پنجم و ششم سوره انفطار، به شرح زیر، در وصف حق تعالی آمده است.
. وَمَنْ کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ.(نمل:40)
یَا أَیُّهَا الإنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ الَّذِی خَلَقَکَ فَسَوَّاکَ فَعَدَلَکَ(انفطار:6 و 7)
علامه طبرسی، در قسمتی از آیه 74 سوره انفال آنجا که آمده است: لَّهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ، رزق و کریم را عظیم و واسع و آنچه ناگواری در آن نیست و در ذیل آیه چهارم از همین سوره، معنی کرده است.
در فرهنگ الفبایی الرائد، ذیل کلمه کریم، چنین آمده است:
1- بخشنده، سخاوتمند، جوانمرد.
2- گذشت كننده.
3- از نام هاي خداوند.
4- نيكوترين و بهترين هر چيز.
5- (رجل): مردي كه داراي تمام خصال نيكو باشد.
6- (قول كريم): سخن خشنود كننده و مهربانانه
7- (كتاب كريم): كتاب و نوشته اي پرسود و ارجمند.
8- (وجه كريم): صورتي زيبا.
9- قرآن كريم: قرآن شريف و محترم و گرانقدر.
10- جمع كريم، كرام است به كسر اول(بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرَامٍ بَرَرَةٍ)(عبس:15 و 16) با دست يا در دست نويسندگاني كه بزرگواران و نيكوكارانند. (وَإِنَّ عَلَیْکُمْ لَحَافِظِینَ کِرَامًا کَاتِبِینَ)(انفطار: 10 و 11)
اکرم: اسم تفضیل است.
(. إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم.محترم ترین و شریف ترین شما نزد خداوند، پرهیزکارترین شما است.)
(اقْرَأْ وَرَبُّکَ الأکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. بخوان که پروردگارت (از همه) بزرگوارتر است؛ همان کسی که به وسیله قلم تعلیم نمود.)
شاید مراد از اکرم آن است که عطای خداوند مافوق عطاها است.
اکرم، درواقع به معنای اعظم کرما که کرم هیچ کریمی به او نمی رسد، می باشد.
تکریم: در مورد تکریم، در مفردات گفته شده است: اکرام و تکریم، آن است که به کسی، سود خالصی یا شی شریفی رسانده شود ولی در بیشتر موارد، از تکریم، همان معنای گرامی داشتن و بزرگ داشتن مستفاد می شود.
کرامت: کرامت، همان حریت خاص است؛ چنانکه در مفردات آمده است، کرم مانند آزادی است که کرم فقط در نیکی های بزرگ به کار می رود مانند کسی که مالی را برای تجهیز سپاه در راه پروردگار صرف می کند. کرامت همان نزاهت از پستی و فرومایگی است. کریم غیر از کبیر و عظیم است. روح بزرگوار و منزه از هر پستی را، کریم می گویند.
جزئيات طرح پيشنهادی راه اندازی نشریه تخصصی، در حوزه فرهنگ و هنر. |
مقدمه: دستیابی به توسعه ای پایدار، مرهون برنامه ریزی صحیح و مبتنی بر اصول بوده و حرکت بر اساس ارزش ها، شاخصه ای است که توسعه بنیادین، با آن ممکن می گردد. رصد، تدبیر و هدایت عرصه فرهنگ و هنر و قدم نهادن در مسیر اعتلای آن، علاوه بر عزمی برخاسته از تعهد و ایثار، گام هایی محکم و استوار و بصیرتی دین مدار و پرعیار می طلبد. هدایت سفینه فرهنگ، در دریای پرتلاطم جهان امروزی، رسالتی است بس خطیر و در این میان، یک رسانه پژوهشی، شیرازه کتاب تمدن و فرهنگ بوده و در جای خود، از پراهمیت ترین مقوله ها جهت تعیین برنامه های راهبردی کاربردی و توسعه ای کشور و عاملی برای حرکت در مسیر تعالی و بالندگی است؛ لذا وجود یک نشریه تخصصیِ همراه با تدبر، تتبع، تعمق و تفحص و با قابلیت های بالقوه و توانمندی های منابع انسانی که هم در خود اداره کل متبوع و هم در بین اصحاب فرهنگ و هنر سراغ می رود، افق روشنی در تحقق چشم انداز آینده ایران اسلامی پدیدار خواهد نمود. |
پيشينه و سابقه طرح: به جز چند مورد نشریه تخصصی که به صورت غیرمنظم و جزئی، به مسایل محدودی از فرهنگ می پردازد و بیشتر، به مسایل ی می پردازد تا مقوله فرهنگ و نیز نشریه هایی که به صورت مقطعی و به صورت ویژه نامه و به مناسبت رخدادها و مناسبت های خاص فرهنگی، به طور پراکنده، پیش از این، انتشار یافته اند و همچنین، فصلنامه ای با عنوان «نامه فرهنگ آذربایجان شرقی» که پیش از این و تحت نظارت اداره کل متبوع انتشار می یافت و اکنون منتشر نمی شود، نشریه تخصصی ای که به صورت منظم، در استان، چاپ و منتشر شود، وجود نداشته است. |
اهميت و ضرورت طرح: راه اندازی نشریه تخصصی، در حوزه فرهنگ و هنر، در استان آذربایجان شرقی، با هدف ورود اصحاب فرهنگ و هنر و اندیشمندان فرهیخته و پژوهشگران در این عرصه و پرداختن تخصصی، به مقوله های فرهنگی و هنری و زیرمجموعه های آن، یکی از اولویت ها و ضرورت های فرهنگی استان بوده و زمینه راه اندازی چنین نشریه ای، به خصوص، با وجود و حضور نیروهای انسانی کیفی و کاربلدِ قابل توجهی در بیشتر حوزه های هنری و وجود و تنوع سبک های هنری در استان، ضروری به نظر می رسد؛ نبود چنین نشریه ای در استان، با چنین وضعیتی، کاملا محسوس و خلأیی، در بین سایر نشریه های محلی و استانی است. وجود نشریه تخصصی و پژوهشی در استان، علاوه بر جنبه آموزشی آن، برای اهالی فرهنگ و هنر و نیز بستری برای تبادل افکار، نقش مؤثری در ایجاد ارتباط بین اصحاب فرهنگ و هنر و نیز شناسایی صاحبان فرهنگی از ایجاد چنین کانال و ارتباطی و نیز پلی بین آنها و مسؤولان ارشد استانی است. راه اندازی نشریه تخصصی، با رویکردهای مختلف فرهنگی و هنری، می تواند اهداف بلندمدت و کوتاه مدت مفیدی را به همراه داشته باشد که رفع منازعه و تعارض میان اصحاب فرهنگ و هنر، تنها یکی از عملکردهای مثبت وجود یک نشریه تخصصی در استان، محسوب می شود؛ چرا که بحث های نخبگان و صاحب نظران این عرصه، بعضاً تبدیل به مسأله پیچیده ای می شود که باعث فرصت سوزی هایی در این عرصه می شود و عاملی برای پرداختن به حاشیه و درواقع، قربانی شدن متن می شود. هم اکنون این تعارض ها را بعضاً در حوزه صدور مجوز کتاب و مجوز اکران فیلم ها و پروسه های مربوط به آنها مشاهده می کنیم که یکی از سازوکارهای مفید، برای حل این منازعات، ایجاد بستر و تریبونی آزاد، برای نقد و گفتمان اصحاب فرهنگ و هنر، در فضایی مثل نشریه تخصصی استانی است که راه اندازی چنین نشریه ای را ضروری تر می نماید. با توجه با اینکه، گفتگو، یکی از راهکارهای مهم رفع منازعه است که طی آن و با مشارکت دادن افراد با ایده های مختلف و سهیم نمودن آنها و نقش قایل شدن برای آنها، این منازعه ها کاسته می شود و نشریه تخصصی هم جایی مطمئن برای این گفتگو است و با عنایت به اینکه نشریه های عمومی محلی و استانی، بیشتر برای عموم و کل اقشار مختلف جامعه بوده و از هر گروه عوام و خواص، مخاطب دارند و ناگزیر، مطالب به صورت تخصصی بیان نمی شود و حتی اگر به مسایل تخصصی هم پرداخت شود، با استقبال کمتری و صرفا از سوی خواص استقبال می شود، لذا در مجموع، چنین استنباط می شود که وجود حداقل یک نشریه تخصصی کیفی و غنی در محتوا در استان، ضروری به نظر می رسد تا کمکی باشد به توسعه و نشر بیشتر فرهنگ و هنر استانی، در کنار فرهنگ و هنر ایرانی و اسلامی. |
در ترکیه، دکترا می خوند؛ می گفت: در دوران دانشجویی، یه روز، قرار شد دانشجویان رو به اردو ببرند؛ قرار شد با قطار بریم. برا اردو، آماده شدیم؛ سوار قطار شدیم. برگشتنی، در جایگاه قطار، یه واگن نو، پشتِ آخرین واگنِ قطاری که قرار بود ما سوارش بشیم و با اون برگردیم، قرار داشت. ما تصمیم گرفتیم همگی، سوار همون واگن بشیم. چند دقیقه قبل از زمان حرکت اعلام شده، رفتیم نشستیم داخل کوپه ها؛ گفتیم؛ خندیدیم؛ آهنگ خوندیم؛ کف زدیم و تخمه شکستیم. بعدِ تقریباً شاید یه ربع، بیست دقیقه ای، از پنجره بیرونو نگاه کردیم؛ انگار از اول، قطاری در کار نبوده! پیاده شدیم؛ دیدیم واگن ما، به واگن آخری قطار وصل نبوده! وقتی موضوع رو از کارکنان اونجا پیگیری کردیم؛ قاه قاه خندیدند و گفتند: مگه شما داخل واگن جدیده بودین؟! اصلاً قرار نبود و قرار هم نیست به این زودی، این واگن به اون قطار وصل بشه. ما اون روز رو با چه مشقّتی و با ماشین برگشتیم خوابگاه.
در بازار شاه عبدالعظیم، داشتیم قدم می زدیم که رفتم یه بسته قطاب گرفتم تا اون چند دقیقه ای رو که داخل بازار هستیم، قطابی هم خورده باشیم. بسته نایلونی رو باز کردم؛ تا بسته رو باز کردم، از هر طرف، دستی به طرف قطاب ها دراز شد!.
اهل روستایی بود؛ می گفت: پدرم، پاهاش همیشه تب می کرد؛ سرش هم بعضاً تب می کرد؛ قبلاً که آزمایش داده بود، چربی و تری گلیسیرید نشون داده بود. پزشک گفته بود چربی حیوانی، آبگوشتو غذاهای چرب و چیله دار نخوره. اهل دوادرمون هم که نبود؛ یه کلاه حصیری می ذاشت سرش؛ می گفت: اینجوری، خنک می شه سرش و مشکلی نداره!.
گوشیم، اون چهارتا حرفِ پ، چ، ژ و گ رو نداشت؛ وقتی پیام می دادم، مثل خیلیا، به جای مثلاً گوشی، می نوشتم: قوشی یا به جای گذرنامه، می نوشتم: قذرنامه و به جای پاداش آخرِ سال، می نوشتم: باداش. تا اینکه پیام داد و نوشت: گوشیتو عوض کن دیگه.
استاد دانشگاه و عضو هیأت علمی بود؛ شخصیت قابل احترام و موجهی داشت؛ برای دریافت مجوز، به یکی از ادارات ستادی اداره کل، مراجعه کرده بود. برخورد غلط و تحکم آمیز رئیس اداره و ارائه جواب سربالا و در نهایت، عدم صدور مجوز، آنهم بدون شفاف سازی و بدون هرگونه توضیح کافی یا استناد به مواد قانونی، باعث عصبانیت و دلخوری استاد شده بود.
استاد دانشگاه و عضو هیأت علمی بود؛ شخصیت قابل احترام و موجهی داشت؛ برای دریافت مجوز، به یکی از ادارات ستادی اداره کل، مراجعه کرده بود. برخورد غلط و تحکم آمیز رئیس اداره و ارائه جواب سربالا و در نهایت، عدم صدور مجوز، آنهم بدون شفاف سازی و بدون هرگونه توضیح کافی یا استناد به مواد قانونی، باعث عصبانیت و دلخوری استاد شده بود.
هنوز، استخدامم قطعی نشده بود؛ آزمایشی بودم؛ در اداره شهرستان بودم که دو نفر از وزارتخونه اومده بودن؛ همکاران می گفتن: برای بازرسی و ارزیابی عملکرد اومدن؛ اتاق هارو، یکی یکی سرکشی می کردند و با کارمندان، گفت و گو می کردن؛ وقتی اومدن اتاقی که من هم اونجا مستقر بودم، یه نگاهی به روی میز انداختن و پرسیدن:(شما چرا پرونده ای روی میزتان نیست؟! کاری ندارید شما؟! کاری انجام نمی دین شما؟) گفتم:(معیار کارکرد کارمند، تعداد پرونده های روی میزه؟ هرکسی، روی میزش شلوغ تر باشه، پرکارتره الزاماً؟) از چهره شان فهمیدم از پاسخ و تحلیل اینگونه من، خوششون نیومده و از جواب سربالای یک کارمند تازه استخدام شده ای مثل من، دلخور شده اند.
تعریف می کرد؛ می گفت: چند سال پیش، در یکی از شعب اخذ رأی در یکی از روستاهای یه استانی، رئیس شعبه اخذ رأی بودم که هنگام رأی گیری، یکی از منشی های شعبه، از شوهرِ زنی که باهم برای رأی دادن اومده بودن، برای ثبت مشخصات شناسنامه ای، اسم زنشو می پرسه که مرد، دلخور می شه؛ می گه: خوب صحبت کن! با اسم زن مردم چیکار داری؟! و طول می کشه تا اینکه ایشونو قانع می کنن که اسم زن و مشخصاتشو باید در اون قسمت برگ تعرفه مشخصات رأی دهنده درج کنن و واسه همین اسم زنشو پرسیده.
از کارخانه داران و سرمایه داران بنام تبریز بود؛ تقریباً یه ماه قبل، تماس گرفت؛ گفت: در چهارراه آبرسان1، قطعه زمین بزرگی در اختیارشه و می خواد ساختمان چند طبقه ای بزنه؛ مثلاً کلینیکی، هتلی. گفت: می خواد منو هم قاطی این کار بکنه. گفتم: من سرمایه ای ندارم. گفت: کی از تو سرمایه خواست؟ تو خودت سرمایه ای؛ من می خواهم به لحاظ فکری کمکم باشی. گفت: قرار بذار؛ بیا دفتر از نزدیک حتماً یه جلسه ای باهم داشته باشیم. تقریباً یه هفته بعدش، جلوی بازار تبریز2 از دور دیدمش؛ داشت سوار ماشینش می شد؛ گوشیمو برداشتم تماس بگیرم بگم من این نزدیکم بیام صحبت کنیم؟ دوباره، گوشی را گذاشتم جیبم و منصرف شدم؛ با خودم گفتم الآن پشت رل هستش بعداً تماس می گیرم باهاش. فرداش خواستم تماس بگیرم گفتم بعداً تماس می گیرم. هی فردا پس فردا کردم.
کم کم، به آخِر سال، نزدیک می شویم و برای چندمین بار و چندمین سال، دغدغه و اضطراب صدمه دیدن هموطنان در ترقه بازی های چهارشنبه سوری، در دستگاه های دولتی مرتبط، مسؤولان، والدین، مدیران مدارس، مؤسسات غیردولتی و خلاصه، در تک تک هر شهروندی که به سلامت فرزندان این کشور، اهمیت می دهند، خودش را نشان می دهد و ادارات مختلف، از هم اکنون، جلساتِ پی در پیی را در این خصوص تشکیل می دهند تا بلکه چاره ای برای آن بیندیشند. این به ظاهر جشن! و شادمانی، هر سال، از آن رنگ و بوی سنتی اش که از خیلی وقت پیش، چه درست یا چه غلط، برایش تعریف کرده اند، دور و دورتر می شود و بیشتر، به میدان جنگ، شبیه میشود که هر نوجوان و جوانی و هر محله ای، می خواهد صدای مواد منفجره اش، ولو یک مقدار اندک، بیشتر از آن دیگری باشد.
- استفاده از هنرهای خیابانی، با ترتیب دادن مسابقات متنوع نقاشی، در خیابان ها و مراکز تفریحی.
- برگزاری جشنواره های طراحی نمادهای هنری، با ابزارهایی ساده، مانند: شن و ماسه و.
- ساخت آدم برفی در زمستان، به صورت مسابقه ای و انجام اقدامات اجتماعی و حرکت های عمومی مشابه، مانند: پیاده روی های دسته جمعی.
- درختکاری دسته جمعی، به صورت وسیع.
- پیاده کردن فرهنگ دوچرخه سواری.
کم کم، به آخِر سال، نزدیک می شویم و برای چندمین بار و چندمین سال، دغدغه و اضطرابِ صدمه دیدن هموطنان، در ترقه بازی های چهارشنبه سوری، در دستگاه های دولتی مرتبط، مسؤولان، والدین، مدیران مدارس، مؤسسات غیردولتی و خلاصه، در تک تک هر شهروندی که به سلامت فرزندان این کشور، اهمیت می دهند، خودش را نشان می دهد و ادارات مختلف، از هم اکنون، جلساتِ پی در پیی را در این خصوص، تشکیل می دهند تا بلکه چاره ای برای آن بیندیشند.
این به ظاهر جشن! و شادمانی، هر سال، از آن رنگ و بوی سنتی اش که از خیلی وقت پیش، چه درست یا چه غلط، برایش تعریف کرده اند، دور و دورتر می شود و بیشتر، به میدان جنگ، شبیه میشود که طی آن، هر نوجوان و جوانی و هر محله ای، می خواهد صدای مواد منفجره اش، ولو یک مقدار اندک، بیشتر از آن دیگری باشد و اینچنین می شود که چهارشنبه آخِر سال ایرانیها، به تعبیری، عید چینیها! می شود؛ چراکه در آن یکی دو شب، میلیونها ترقه ساخت این کشور، در خیابانهای ایران، منفجر میشود و دودش، به چشم شهروندان ایرانی و پولش، به جیب سازندگانش میرود.
در فاصله زمانی 3 سال و 8 ماه و 3 روز گذشته از ایجاد وبلاگ، دوستان، حمایت کردند تا این وبلاگ، استمرار داشته باشد که جای تشکر دارد از تک تک این عزیزان. امروز هم می خواهم مثل سه سخن قبلی، مطالبی را که همه، به نوعی درگیرش بوده ایم و هستیم و بارها، شاهدش بوده ایم، ساده وار، با شما دوستان، در میان بگذارم تا شاید تکرار آنها، تلنگری باشد برای برطرف کردنشان.
بسیاری از ما ایرانی ها، بستنِ درِ پشت سرمان، ظاهراً کار خیلی شاقّیه! یعنی الآن، من بیش از دوماهه، به یه همکارم که به قول خودش، دوتا هم لیسانس داره و دوست داره در جمع، بهش آقامهندس بگیم و البته یک فوق لیسانس هم داره، نتونسته ام یاد بدم که وقتی از دستشویی خارج می شه، درِ ورودی را پشت سرش ببنده؛ در آخرین بحثمان در این خصوص، توجیهی که کرد، این بود که گفت: «من وقتی دستمو می شویم و می خوام بیرون بیام، نمی خوام دستمو به دستگیره درِ ورودی سرویس بهداشتی بزنم و به خاطر همین، در باز می مونه.» بیشتر ما ایرانی ها، معمولاً در سیفون کشیدن دستشویی ها و انواع دربستن ها، از درِ دستشویی گرفته تا درِ دوازه و حتی درِ دهن مردم، دچار ضعف هستیم.
در فاصله زمانی 3 سال و 8 ماه و 3 روز گذشته از ایجاد وبلاگ، دوستان، حمایت کردند تا این وبلاگ، استمرار داشته باشد که جای تشکر دارد از تک تک این عزیزان. امروز هم می خواهم مثل سه سخن قبلی، مطالبی را که همه، به نوعی درگیرش بوده ایم و هستیم و بارها، شاهدش بوده ایم، ساده وار، با شما دوستان، در میان بگذارم تا شاید تکرار آنها، تلنگری باشد برای برطرف کردنشان.
بسیاری از ما ایرانی ها، بستنِ درِ پشت سرمان، ظاهراً کار خیلی شاقّیه! یعنی الآن، من بیش از دوماهه، به یه همکارم که به قول خودش، دوتا هم لیسانس داره و دوست داره در جمع، بهش آقامهندس بگیم و البته یک فوق لیسانس هم داره، نتونسته ام یاد بدم که وقتی از دستشویی خارج می شه، درِ ورودی را پشت سرش ببنده؛ در آخرین بحثمان در این خصوص، توجیهی که کرد، این بود که گفت: «من وقتی دستمو می شویم و می خوام بیرون بیام، نمی خوام دستمو به دستگیره درِ ورودی سرویس بهداشتی بزنم و به خاطر همین، در باز می مونه.» بیشتر ما ایرانی ها، معمولاً در سیفون کشیدن دستشویی ها و انواع دربستن ها، از درِ دستشویی گرفته تا درِ دوازه و حتی درِ دهن مردم، دچار ضعف هستیم.
در فاصله زمانی 3 سال و 8 ماه و 3 روز گذشته از ایجاد وبلاگ، دوستان، حمایت کردند تا این وبلاگ، استمرار داشته باشد که جای تشکر دارد از تک تک این عزیزان. امروز هم می خواهم مثل سه سخن قبلی، مطالبی را که همه، به نوعی درگیرش بوده ایم و هستیم و بارها، شاهدش بوده ایم، ساده وار، با شما دوستان، در میان بگذارم تا شاید تکرار آنها، تلنگری باشد برای برطرف کردنشان.
بسیاری از ما ایرانی ها، بستنِ درِ پشت سرمان، ظاهراً کار خیلی شاقّیه! یعنی الآن، من بیش از دوماهه، به یه همکارم که به قول خودش، دوتا هم لیسانس داره و دوست داره در جمع، بهش آقامهندس بگیم و البته یک فوق لیسانس هم داره، نتونسته ام یاد بدم که وقتی از دستشویی خارج می شه، درِ ورودی را پشت سرش ببنده؛ در آخرین بحثمان در این خصوص، توجیهی که کرد، این بود که گفت: «من وقتی دستمو می شویم و می خوام بیرون بیام، نمی خوام دستمو به دستگیره درِ ورودی سرویس بهداشتی بزنم و به خاطر همین، در باز می مونه.» بیشتر ما ایرانی ها، معمولاً در سیفون کشیدن دستشویی ها و انواع دربستن ها، از درِ دستشویی گرفته تا درِ دوازه و حتی درِ دهن مردم، دچار ضعف هستیم.
کم کم، به آخِر سال، نزدیک می شویم و برای چندمین بار و چندمین سال، دغدغه و اضطرابِ صدمه دیدن هموطنان، در ترقه بازی های چهارشنبه سوری، در دستگاه های دولتی مرتبط، مسؤولان، والدین، مدیران مدارس، مؤسسات غیردولتی و خلاصه، در تک تک هر شهروندی که به سلامت فرزندان این کشور، اهمیت می دهند، خودش را نشان می دهد و ادارات مختلف، از هم اکنون، جلساتِ پی در پیی را در این خصوص، تشکیل می دهند تا بلکه چاره ای برای آن بیندیشند.
این به ظاهر جشن! و شادمانی، هر سال، از آن رنگ و بوی سنتی اش که از خیلی وقت پیش، چه درست یا چه غلط، برایش تعریف کرده اند، دور و دورتر می شود و بیشتر، به میدان جنگ، شبیه میشود که طی آن، هر نوجوان و جوانی و هر محله ای، می خواهد صدای مواد منفجره اش، ولو یک مقدار اندک، بیشتر از آن دیگری باشد و اینچنین می شود که چهارشنبه آخِر سال ایرانیها، به تعبیری، عید چینیها! می شود؛ چراکه در آن یکی دو شب، میلیونها ترقه ساخت این کشور، در خیابانهای ایران، منفجر میشود و دودش، به چشم شهروندان ایرانی و پولش، به جیب سازندگانش میرود.
در فاصله زمانی 3 سال و 8 ماه و 3 روز گذشته از ایجاد وبلاگ، دوستان، حمایت کردند تا این وبلاگ، استمرار داشته باشد که جای تشکر دارد از تک تک این عزیزان. امروز هم می خواهم مثل سه سخن قبلی، مطالبی را که همه، به نوعی درگیرش بوده ایم و هستیم و بارها، شاهدش بوده ایم، ساده وار، با شما دوستان، در میان بگذارم تا شاید تکرار آنها، تلنگری باشد برای برطرف کردنشان.
بسیاری از ما ایرانی ها، بستنِ درِ پشت سرمان، ظاهراً کار خیلی شاقّیه! یعنی الآن، من بیش از دوماهه، به یه همکارم که به قول خودش، دوتا هم لیسانس داره و دوست داره در جمع، بهش آقامهندس بگیم و البته یک فوق لیسانس هم داره، نتونسته ام یاد بدم که وقتی از دستشویی خارج می شه، درِ ورودی را پشت سرش ببنده؛ در آخرین بحثمان در این خصوص، توجیهی که کرد، این بود که گفت: «من وقتی دستمو می شویم و می خوام بیرون بیام، نمی خوام دستمو به دستگیره درِ ورودی سرویس بهداشتی بزنم و به خاطر همین، در باز می مونه.» بیشتر ما ایرانی ها، معمولاً در سیفون کشیدن دستشویی ها و انواع دربستن ها، از درِ دستشویی گرفته تا درِ دوازه و حتی درِ دهن مردم، دچار ضعف هستیم.
دوست و همکار بازنشسته پدرم، از اوایل خدمت و معلمیش در روستاها تعریف می کرد؛ می گفت: اون اوایل که در روستاها درس می دادم، یه روز، چند نفر از اهالی روستا، مهمون اومدن برام. می گفت: یه اتاق اجاره ای ساده ای داشتم که یه طرفش، یه قالیچه انداخته بودم اما طرف دیگه اش، زمین خالی بود.
یه آقای شیرین عقلی در شهرستان اهر1 بود که همیشه، از تهران و وسعت و امکاناتش تعریف می کرد؛ می گفت: تهران، جای بزرگیه؛ تهران نگو؛ دریا بگو. پولاشو که جمع می کرد، در اولین فرصت، با اتوبوس های عازم تهران، به تهران سفر می کرد و وقتی هم برمی گشت، ساعت ها با آب و تاب، دیدنی هایش را برای اطرافیان، تعریف می کرد که چه طور مغازه هایی دارد و چه طور نورپردازی شده و چه قدر شلوغه.
تو عجب سنگدلی؛ همه اش، داری می ری که! پشت سرتو هم نگاه نمی کنی؛ کسی هم جلودارت نیست. تو، منو مجبور می کنی هر طوری شده، باهات بیام. راستی، یه وقتایی خیلی ازت بدم می آد و می خوام نباشی و تنهام بذاری و خودت بری و زود هم بری. بعضی وقتا، اذیتم می کنی و قدماتو اونقدر آهسته برمی داری که انگار اصلاً نمی ری؛ وقتی هم نگات می کنم تا بلکه یه کمی خجالت بکشی و زودتر بری، اون موقع، لج می کنی و تازه، وضع بدتر هم می شه؛ اصلاً دیگه نمی ری یا طوری می ری که مشخص نمی کنی.
می گفت: چندسال پیش، یه روز، اول صبحی، یه پیرمردی، سوار تاکسی ام شد؛ اون موقع، کرایه مسیری که من کار می کردم، ۲۵ تومن بود. بعد رسوندن، یه هزاری، از توی جیبش درآورد و گفت: بفرمایید. گفتم: عموجان پول خرد بده. گفت: پول خرد ندارم؛ پول خردو شما باید بدین نه من. گفتم: آخه پدرجان من اول صبحی، پول خردم کجا بود؟! آخِرش، گفتم: عموجان به سلامت؛ نمی خواد پول بدین. گفت: نه باید حساب کنی. یه لحظه، یادم افتاد که یه روز قبلش، از یکی از دوستانم توی بانک، یه کیسه پول خرد به مبلغ هزار تومن گرفته ام. با آرامش خاطر، بهش گفتم: باشه حساب می کنم؛ هزاری رو ازش گرفتم؛ در کیسه رو باز کردم؛ یه ۲۵ تومانی از توش برداشتم و بقیه رو بهش دادم.
مدیرعامل یه شرکت بزرگ و معروفی بود؛ بیش از ۸۰۰ نفر کارمند و کارگر داشت. می گفت: بعد از وقت کاری که به منزل برمی گردم، معمولاً بچه ها تا اون موقع می خوابند و وقتی می خواهم تلویزیون تماشا کنم یا با تلفن صحبت کنم، خانم می گه:.
در اوایل سال جدید، همه مان، در همه شهرها، شیشه هایی را در کنار خیابان ها دیدیم که یکی، دوتا ماهی ریز، داخل آن انداخته بودند(اکثراً، ماهی زبرا) و منتظر برای بودند و چه قدر هم مشتری داشتند! من نام این شیشه ها را شیشه های مرگ تدریجی گذاشته ام. اصل عرضه و ماهی های قرمز دم عیدی که داخل تشت و تنگ می فروختند، کاملاً غلط و برخلاف فرهنگ و آیین و مراسم ما و یک چیز وارداتی بود و است که این شیوه جدید بی رحمانه نیز امسال به آن اضافه شد. معمولاً همه ساله از اوایل اسفندماه، تجارت سیاه و کثیف ماهی قرمز، به همراه لاک پشت و سمندر و مار و حلزون و. شروع می شود و درواقع، دعوت و فراخوان بزرگی می شود از این موجودات، برای شرکت در یک کشتار دسته جمعی که در جای خود، تأثیر بدی روی همه به خصوص روان و افکار کودکان می گذارد و حامیان حیوانات نیز به موضوع حساس تر می شوند و تلاش می کنند.
دوستی، تعریف می کرد؛ می گفت: «یه سگی داشتم از اون سگای اصیل، از نوع ژرمن شیپرد؛ می دونستم و مطمئن بودم اگه یه روزی، لازم بشه، حتی جونشو هم به خاطر من می ده. دوتا گربه از نوع پرشین کت هم داشتم که توی اتاقکی در باغ، ازشون نگهداری می کردم. هر روز، در یکی از وعده های غذایی، یه مرغ روز صنعتی رو قطعه قطعه می کردم؛ اول، به سگه میدادم؛ بعد می رفتم سروقت گربه ها. اون روز، نمی دونم چرا و چه طور شد که اول، غذای گربه هارو دادم.
در یه ملاقات از پیش طراحی شده ای، روباه، به شیر می گه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که می کشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم می تونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمی داره؛ دور بازوانش می بنده؛ روباه هم کمکش می کنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش می کنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر می زنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت می کنه داخل برکه؛ رو می کنه به شیر و می گه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمی گردم، بتونی زنجیرو پاره اش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه می ره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمی شی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، می گه: «مگه تو، کی برمی گردی؟ به کلّی که نمی ری؟ می ری؟» روباه می گه: «شیرجان! عزیزم نمی دونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماً می آم؛ من چیز زیادی ازت نمی خوام؛ من اخلاق مدار هستم! قول می دم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب می دونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ به خصوص که شیر هم باشه اما من نمی دم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصله ات هم سر می ره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم می خوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه می فهمه چه بلایی به سرش اومده.
سردبیر نشریه بود؛ هنوز هم هست. می گفت: چند سال پیش، می خواستم یک وام چند میلیونی واسه احداث دفتر نشریه بگیرم که با درخواست وامم موافقت نکردن که هیچ، از بد حادثه، دندان درد شدید و غیرقابل تحملی هم اومد سراغم؛ اونم درست از موقعی که جواب رد شنیدم! میگفت: تحمل درد، برام خیلی سخت بود و مجبور بودم قبل از هر کاری و قبل از پیگیری مجدد وامم، به دندانپزشک مراجعه کنم؛ به دوسه تا دندانپزشک که مراجعه کردم، بینتیجه برگشتم؛ همگی میگفتن چیزیت نیست. عکس هم که گرفتن، هیچ علامت و نشونه ای از پوسیدگی یا عوارض دیگه دیده نشد! دیگه طوری شده بود که دندانپزشکا تعجب کرده بودند.
گذشتِ سال.گذشت سال، یعنی اینکه من و تو، از جنس جاودانگی این دنیایی نیستیم؛ یعنی حرکت کن؛ س و سکوت، قانون خلقت نیست و زمان، نابودگر جاودانگی است؛ هزاران سال، برای خوابیدن، وقت خواهیم داشت؛ تکانی به اندیشه هایمان بدهیم؛ هزاران سال، برای خواب، وقت داریم؛ نگذاریم اکبندترین نقطه وجودمان، مغزمان باشد. انسان، با عشق و محبت و مفاهیم عالیه انسانی و کرامتش، انسان می شود. سعادت ما انسان ها، در رسیدن به نقطه های آگاهی است. نگذاریم از هم دورمان کنند؛ نگذاریم از عشق و محبت و اخلاق و اندیشه های بزرگ و مفاهیم والا و ارزش های انسانی، دورمان کنند. خدایا در سال جدید، به ما کمک کن تا به خودمعرفتی و آگاهی برسیم؛ لیاقت، جایگاه و شأن این ملت، خیلی بالاتر از اینها است. در سال جدید، یاد بگیریم لذت خوب بودن را، لذت با خدا بودن را، لذت کمک به هم نوع و گذشت و اخلاق را. ببخشیم و لبخند بزنیم و حساب نیازمندی ها و ساختارهای نابودکننده را برسیم؛ نگذاریم نابودمان کنند.
سردبیر نشریه بود؛ هنوز هم هست. می گفت: چند سال پیش، می خواستم یک وام چند میلیونی واسه احداث دفتر نشریه بگیرم که با درخواست وامم موافقت نکردن که هیچ، از بد حادثه، دندان درد شدید و غیرقابل تحملی هم اومد سراغم؛ اونم درست از موقعی که جواب رد شنیدم! میگفت: تحمل درد، برام خیلی سخت بود و مجبور بودم قبل از هر کاری و قبل از پیگیری مجدد وامم، به دندانپزشک مراجعه کنم؛ به دوسه تا دندانپزشک که مراجعه کردم، بینتیجه برگشتم؛ همگی میگفتن چیزیت نیست. عکس هم که گرفتن، هیچ علامت و نشونه ای از پوسیدگی یا عوارض دیگه دیده نشد! دیگه طوری شده بود که دندانپزشکا تعجب کرده بودند.
گذشتِ سال.گذشت سال، یعنی اینکه من و تو، از جنس جاودانگی این دنیایی نیستیم؛ یعنی حرکت کن؛ س و سکوت، قانون خلقت نیست و زمان، نابودگر جاودانگی است؛ هزاران سال، برای خوابیدن، وقت خواهیم داشت؛ تکانی به اندیشه هایمان بدهیم؛ هزاران سال، برای خواب، وقت داریم؛ نگذاریم اکبندترین نقطه وجودمان، مغزمان باشد. انسان، با عشق و محبت و مفاهیم عالیه انسانی و کرامتش، انسان می شود. سعادت ما انسان ها، در رسیدن به نقطه های آگاهی است. نگذاریم از هم دورمان کنند؛ نگذاریم از عشق و محبت و اخلاق و اندیشه های بزرگ و مفاهیم والا و ارزش های انسانی، دورمان کنند. خدایا در سال جدید، به ما کمک کن تا به خودمعرفتی و آگاهی برسیم؛ لیاقت، جایگاه و شأن این ملت، خیلی بالاتر از اینها است. در سال جدید، یاد بگیریم لذت خوب بودن را، لذت با خدا بودن را، لذت کمک به هم نوع و گذشت و اخلاق را. ببخشیم و لبخند بزنیم و حساب نیازمندی ها و ساختارهای نابودکننده را برسیم؛ نگذاریم نابودمان کنند.
در یه ملاقات از پیش طراحی شده ای، روباه، به شیر می گه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که می کشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم می تونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمی داره؛ دور بازوانش می بنده؛ روباه هم کمکش می کنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش می کنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر می زنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت می کنه داخل برکه؛ رو می کنه به شیر و می گه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمی گردم، بتونی زنجیرو پاره اش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه می ره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمی شی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، می گه: «مگه تو، کی برمی گردی؟ به کلّی که نمی ری؟ می ری؟» روباه می گه: «شیرجان! عزیزم نمی دونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماً می آم؛ من چیز زیادی ازت نمی خوام؛ من اخلاق مدار هستم! قول می دم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب می دونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ به خصوص که شیر هم باشه اما من نمی دم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصله ات هم سر می ره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم می خوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه می فهمه چه بلایی به سرش اومده.
دوستی، تعریف می کرد؛ می گفت: «یه سگی داشتم از اون سگای اصیل، از نوع ژرمن شیپرد؛ می دونستم و مطمئن بودم اگه یه روزی، لازم بشه، حتی جونشو هم به خاطر من می ده. دوتا گربه از نوع پرشین کت هم داشتم که توی اتاقکی در باغ، ازشون نگهداری می کردم. هر روز، در یکی از وعده های غذایی، یه مرغ روز صنعتی رو قطعه قطعه می کردم؛ اول، به سگه میدادم؛ بعد می رفتم سروقت گربه ها. اون روز، نمی دونم چرا و چه طور شد که اول، غذای گربه هارو دادم.
چندسال پیش، مسؤولیت یه امتحانی رو که قرار بود در سه سطح استان آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی و اردبیل برگزار بشه، به من سپرده بودند؛ شرکت کنندگان زیادی اومده بودن؛ آزمون قرار بود در دو مرحله علمی و عملی برگزار بشه. در مرحله آزمون عملی که چندروز بعد از مرحله علمی آن برگزار شده بود، متوجه حضور یه خانمی در سرجلسه شدم که فکر کردم و احتمال دادم اولین باره دارم می بینمش؛ در حالی که آزمون دهندگان مرحله عملی باید همون افراد آزمون دهنده مرحله علمی می بودن؛ رفتم کنار صندلیش و بالاسرش وایستادم؛ خوب نگاش کردم و تقریباً مطمئن شدم شخص دیگه ای هستش. دونفر بازرس هم از تهران اومده بودن؛ موضوع رو به اونا هم منتقل کردم و گفتم: اون خانم، به احتمال زیاد، جای نفر اصلی اومده و نیاز به بررسی داره. بازرسان، موضوع رو بررسی کردن؛ عکسارو که تطبیق دادن، اعلام کردن: نه ما مشکلی نمی بینیم و شرکت کننده، همون خانمیه که در مرحله علمی هم حضور داشته اما من قانع نشدم و همچنان بر نظر خودم پافشاری می کردم.
چندسال پیش، یه آشنایی رو انداخته بودن زندان؛ وضعیتش، طوری بود که دادستان، ملاقات با زندانی رو به خاطر حُسن جریان بازپرسی، ممنوع اعلام کرده بود و فقط، نزدیکانش که در قانون هم مشخص شده، اجازه ملاقات داشتن که البته بعدها، در یکی از شعب تجدیدنظر، رأی قبلی تعدیل شد و درنهایت هم تبرئه اش کردن. اون روز، تصمیم گرفتم برم ملاقاتش؛ یه دوست دیگه ای هم داشتم در بخش اداری همون زندان که از کارمندان ارشد مجموعه بود؛ راحت بودم باهاش؛ بهش گفتم: من به عنوان برادر اون زندانی، می خوام بیام ملاقاتش. گفت: شوخی نکن؛ تو که برادر اون نیستی. گفتم: بله، نیستم؛ من هم نگفتم برادرش هستم؛ من گفتم: به عنوان برادرش. گفت: اگر قصد ملاقات داری باهاش، باید درخواست کتبی بدی تا با دستور یک مقام قضایی، مثل: قاضی ناظر زندان، قاضی پرونده یا رییس زندان، از ملاقات بهره مند بشی و قاضی شعبه اگه موافقت کرد، می تونی ملاقات داشته باشی و این کار، واسه خودش یه پروسه ای داره و ممکنه درنهایت قبول هم نکنن.
چندسال پیش، مسؤولیت یه امتحانی رو که قرار بود در سه سطح استان های آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی و اردبیل برگزار بشه، به من سپرده بودند؛ شرکت کنندگان زیادی اومده بودن؛ آزمون قرار بود در دو مرحله علمی و عملی برگزار بشه. در مرحله آزمون عملی که چندروز بعد از مرحله علمی آن برگزار شده بود، متوجه حضور یه خانمی در سرجلسه شدم که فکر کردم و احتمال دادم اولین باره دارم می بینمش! در حالی که آزمون دهندگان مرحله عملی باید همون افراد آزمون دهنده مرحله علمی می بودن؛ رفتم کنار صندلیش و بالاسرش وایستادم؛ خوب نگاش کردم و تقریباً مطمئن شدم شخص دیگه ای هستش. دونفر بازرس هم از تهران اومده بودن؛ موضوع رو به اونا هم منتقل کردم و گفتم: اون خانم، به احتمال زیاد، جای نفر اصلی اومده و نیاز به بررسی داره. بازرسان، موضوع رو بررسی کردن؛ عکسارو که تطبیق دادن، اعلام کردن: نه ما مشکلی نمی بینیم و شرکت کننده، همون خانمیه که در مرحله علمی هم حضور داشته اما من قانع نشدم و همچنان، بر نظر خودم پافشاری می کردم. یکی از بازرس ها گفت: برادر خود دانی؛ اگر ایشون، همون خانمی باشند که در مرحله علمی هم شرکت کرده اند که همینطور هم هست و شما همچین موضوعی رو مطرح کنید و حرف شما درست درنیاد، اون ممکنه داد و بیدار راه بندازه و جلسه امتحان، به هم بخوره. من، مسؤولیت بررسی این موضوع و عواقبشو به عهده گرفتم؛ رفتم بالاسرش؛ کد ملیشو پرسیدم؛ درست جواب داد؛ خب معلومه دیگه اون قطعاً کد ملی کسی رو که به جاش اومده بود، حفظ کرده بوده؛ نام پدر و چندین مشخصات دیگه هم ازش پرسیدم؛ همه رو جواب داد؛ من کلافه شده بودم؛ می دونستم اون همونی نیست که باید سرجلسه می بود اما چه طوری می تونستم اثباتش کنم؟.
چندسال پیش، مسؤولیت یه امتحانی رو که قرار بود در سه سطح استان های آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی و اردبیل برگزار بشه، به من سپرده بودند؛ شرکت کنندگان زیادی اومده بودن؛ آزمون قرار بود در دو مرحله علمی و عملی برگزار بشه. در مرحله آزمون عملی که چندروز بعد از مرحله علمی آن برگزار شده بود، متوجه حضور یه خانمی در سرجلسه شدم که فکر کردم و احتمال دادم اولین باره دارم می بینمش! در حالی که آزمون دهندگان مرحله عملی باید همون افراد آزمون دهنده مرحله علمی می بودن؛ رفتم کنار صندلیش و بالاسرش وایستادم؛ خوب نگاش کردم و تقریباً مطمئن شدم شخص دیگه ای هستش. دونفر بازرس هم از تهران اومده بودن؛ موضوع رو به اونا هم منتقل کردم و گفتم: اون خانم، به احتمال زیاد، جای نفر اصلی اومده و نیاز به بررسی داره. بازرسان، موضوع رو بررسی کردن؛ عکسارو که تطبیق دادن، اعلام کردن: نه ما مشکلی نمی بینیم و شرکت کننده، همون خانمیه که در مرحله علمی هم حضور داشته اما من قانع نشدم و همچنان، بر نظر خودم پافشاری می کردم. یکی از بازرس ها گفت: برادر خود دانی؛ اگر ایشون، همون خانمی باشند که در مرحله علمی هم شرکت کرده اند که همینطور هم هست و شما همچین موضوعی رو مطرح کنید و حرف شما درست درنیاد، اون ممکنه داد و بیدار راه بندازه و جلسه امتحان، به هم بخوره. من، مسؤولیت بررسی این موضوع و عواقبشو به عهده گرفتم؛ رفتم بالاسرش؛ کد ملیشو پرسیدم؛ درست جواب داد؛ خب معلومه دیگه اون قطعاً کد ملی کسی رو که به جاش اومده بود، حفظ کرده بوده؛ نام پدر و چندین مشخصات دیگه هم ازش پرسیدم؛ همه رو جواب داد؛ من کلافه شده بودم؛ می دونستم اون همونی نیست که باید سرجلسه می بود اما چه طوری می تونستم اثباتش کنم؟.
به زودی، متن بدون نقطه را برای علاقه مندان، ارائه خواهم کرد؛ این متن، در سامانه ثبت اثر هنری و ادبی، بارگزاری شده و در حال طی آخرین مراحل خود می باشد؛ علاوه بر آن، در مرکز مالکیت معنوی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور نیز بارگزاری شده و در حال اکمال می باشد. اين كار من درواقع، يك كار جديدی نيست اما در نوع خود، بی نظير است؛ قبلاً، نوشته های بدون نقطه را در زبان عربی و فارسی داشته ايم.
به زودی، طولانی ترین متن فارسی بدون نقطه را برای علاقه مندان، ارائه خواهم کرد؛ این متن، در سامانه ثبت اثر هنری و ادبی، بارگذاری شده و در حال طی آخرین مراحل خود می باشد؛ علاوه بر آن، در مرکز مالکیت معنوی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور نیز بارگذاری شده و در حال اکمال می باشد. اين كار من در واقع، يك كار جديدی نيست اما در نوع خود، بی نظير است؛ قبلاً، نوشته های بدون نقطه را در زبان عربی و فارسی داشته ايم.
به زودی، طولانی ترین متن فارسی بدون نقطه را برای علاقه مندان، ارائه خواهم کرد؛ این متن، در سامانه ثبت اثر هنری و ادبی، بارگذاری شده و در حال طی آخرین مراحل خود می باشد؛ علاوه بر آن، در مرکز مالکیت معنوی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور نیز بارگذاری شده و در حال اکمال می باشد. اين كار من در واقع، يك كار جديدی نيست اما در نوع خود، بی نظير است؛ قبلاً، نوشته های بدون نقطه را در زبان عربی و فارسی داشته ايم.
چندسال پیش، یه آشنایی رو انداخته بودن زندان؛ وضعیتش، طوری بود که دادستان، ملاقات با زندانی رو به خاطر حُسن جریان بازپرسی، ممنوع اعلام کرده بود و فقط، نزدیکانش که در قانون هم مشخص شده، اجازه ملاقات داشتن که البته بعدها، در یکی از شعب تجدیدنظر، رأی قبلی تعدیل شد و درنهایت هم تبرئه اش کردن. اون روز، تصمیم گرفتم برم ملاقاتش؛ یه دوست دیگه ای هم داشتم در بخش اداری همون زندان که از کارمندان ارشد مجموعه بود؛ راحت بودم باهاش؛ بهش گفتم: من به عنوان برادر اون زندانی، می خوام بیام ملاقاتش. گفت: شوخی نکن؛ تو که برادر اون نیستی. گفتم: بله، نیستم؛ من هم نگفتم برادرش هستم؛ من گفتم: به عنوان برادرش. گفت: اگر قصد ملاقات داری باهاش، باید درخواست کتبی بدی تا با دستور یک مقام قضایی، مثل: قاضی ناظر زندان، قاضی پرونده یا رییس زندان، از ملاقات بهره مند بشی و قاضی شعبه اگه موافقت کرد، می تونی ملاقات داشته باشی و این کار، واسه خودش یه پروسه ای داره و ممکنه درنهایت قبول هم نکنن.
سردبیر نشریه بود؛ هنوز هم هست. می گفت: چند سال پیش، می خواستم یک وام چند میلیونی واسه احداث دفتر نشریه بگیرم که با درخواست وامم موافقت نکردن که هیچ، از بد حادثه، دندان درد شدید و غیرقابل تحملی هم اومد سراغم؛ اونم درست از موقعی که جواب رد شنیدم! میگفت: تحمل درد، برام خیلی سخت بود و مجبور بودم قبل از هر کاری و قبل از پیگیری مجدد وامم، به دندانپزشک مراجعه کنم؛ به دوسه تا دندانپزشک که مراجعه کردم، بینتیجه برگشتم؛ همگی میگفتن چیزیت نیست. عکس هم که گرفتن، هیچ علامت و نشونه ای از پوسیدگی یا عوارض دیگه دیده نشد! دیگه طوری شده بود که دندانپزشکا تعجب کرده بودند.
گذشتِ سال. گذشت سال، یعنی اینکه من و تو، از جنس جاودانگی این دنیایی نیستیم؛ یعنی حرکت کن؛ س و سکوت، قانون خلقت نیست و زمان، نابودگر جاودانگی است؛ هزاران سال، برای خوابیدن، وقت خواهیم داشت؛ تکانی به اندیشه هایمان بدهیم؛ هزاران سال، برای خواب، وقت داریم؛ نگذاریم اکبندترین نقطه وجودمان، مغزمان باشد. انسان، با عشق و محبت و مفاهیم عالیه انسانی و کرامتش، انسان می شود. سعادت ما انسان ها، در رسیدن به نقطه های آگاهی است. نگذاریم از هم دورمان کنند؛ نگذاریم از عشق و محبت و اخلاق و اندیشه های بزرگ و مفاهیم والا و ارزش های انسانی، دورمان کنند. خدایا در سال جدید، به ما کمک کن تا به خودمعرفتی و آگاهی برسیم؛ لیاقت، جایگاه و شأن این ملت، خیلی بالاتر از اینها است. در سال جدید، یاد بگیریم لذت خوب بودن را، لذت با خدا بودن را، لذت کمک به هم نوع و گذشت و اخلاق را. ببخشیم و لبخند بزنیم و حساب نیازمندی ها و ساختارهای نابودکننده را برسیم؛ نگذاریم نابودمان کنند.
معظم له، در بیانیه«گام دوم انقلاب» خطاب به ملت ایران، در خصوص موضوع پژوهش، مراکز پژوهش و پژوهندگان، در سرفصل جداگانه ای و در فصل نخست آن، توصیه های اساسی فرموده اند که به شرح زیر، می باشد:
علم و پژوهش: دانش، آشکارترین وسیلهی عزّت و قدرت یک کشور است. روی دیگر دانایی، توانایی است. دنیای غرب به برکت دانش خود بود که توانست برای خود ثروت و نفوذ و قدرت دویستساله فراهم کند و با وجود تهیدستی در بنیان های اخلاقی و اعتقادی، با تحمیل سبک زندگی غربی به جوامع عقبمانده از کاروان علم، اختیار ت و اقتصاد آنها را به دست گیرد. ما به سوءاستفاده از دانش مانند آنچه غرب کرد، توصیه نمی کنیم، امّا مؤکّداً به نیاز کشور به جوشاندن چشمهی دانش در میان خود اصرار میورزیم. بحمدالله استعداد علم و تحقیق در ملّت ما از متوسّط جهان بالاتر است. اکنون نزدیک به دو دهه است که رستاخیز علمی در کشور آغاز شده و با سرعتی که برای ناظران جهانی غافلگیرکننده بود - یعنی یازده برابر شتاب رشد متوسّط علم در جهان- به پیش رفته است. دستاوردهای دانش و فنّاوری ما در این مدّت که ما را به رتبهی شانزدهم در میان بیش از دویست کشور جهان رسانید و مایهی شگفتی ناظران جهانی شد و در برخی از رشتههای حسّاس و نوپدید به رتبههای نخستین ارتقاء داد، همهوهمه در حالی اتّفاق افتاده که کشور دچار تحریم مالی و تحریم علمی بوده است.
از شهر، فرار کرده بود؛ گاه گاهی، سر می زدم بهش؛ غذا می بردم براش و ازش می پرسیدم چی دوست داره تا ببرم براش؛ اون روز، باز هم توی جاده دیدمش؛ خیلی دوست داشتم یه گپی باهاش بزنم و درد دلشو گوش کنم؛ مردم می گفتن: «دیوونه است.» کلی باهم حرف زدیم. می گفت: «من، خودم یکی از معروفترین! افراد هستم؛ خیلی ها، راجع به من و پشت سر من، حرف می زنن؛ امان از دست این مردم؛ این، یعنی معروفیّت!» وقتی ازش پرسیدم: «چرا صورتشو سیاه کرده؟» گفت: «شما مگه خودتون توی موقعیت های مختلف، رنگ عوض نمی کنید؟ من هم وقتی بیرون از شهرم، اینجوری رنگ عوض می کنم و استتار می کنم اما نه از ترس حیوانات بلکه از ترس انسان ها! تا آسیبی بهم نرسه؛ آسیب یک انسان، از آسیب یک حیوان، مهلک تر و زمین گیرتره.» بهش گفتم: «لااقل، یه وسیله ارتباطی جور می کردی واسه خودت؛ الآنه، همه دیگه موبایل دارن؛ از اون ارزوناش هم می تونی بگیری.» گفت: «من دوست دارم ارتباطم با همه، صورت به صورت باشه؛ من وقتی هستم، با تمام وجود هستم و وقتی نیستم، به کلی نیستم.» پرسیدم: «اینجا راحتی؟» گفت:.
وقتی علت رنگ رفتگی شلوارش را پرسیدم، گفت: «دیشب، آخر وقت، شلوارم را شستم و روی طناب، پهن کردم.» می گفت: «حدس میزدم شلوارم تا صبح، خشک نمی شود؛ واسه همین هم، زودتر بیدار شدم تا با اتو، هم خشکش کنم و هم صافش کنم.
مسافر تهران بودم؛ کنارم، یه نوجوانی نشسته بود؛ من، هنوز هم طرفدار نشستن در کنارِ پنجره و لذّت بردن از منظره بیرون هستم؛ چه اتوبوس باشه؛ چه هواپیما؛ اون روز هم، طرف شیشه نشسته بودم؛ مثل من، زیاد حرف نمی زد؛ کمی، افسرده به نظر می رسید؛ به نظرم، رفتارش عادی نبود؛ بعد از یه مسیری، نگاهم به کف دستش افتاد؛ ولو شده بود و کاملاً به صندلی اتوبوس، تکیه کرده بود؛ سرش افتاده بود و کف دستش، رنگی بود؛ ازش پرسیدم: «چرا اینجوری شده دستت؟ چیزی شده؟» حرف نزد؛ با حرکات چشمانش، تأیید کرد که چیزی شده؛ اون یکی دستش، یه قوطی پلاستیکی خالی بود؛ از دستش، گرفتم و فهمیدم ارو ریخته کف دستش و لحظاتی رو احتمالاً نگه داشته تا فکر! بکنه و بعد، تصمیم خودشو گرفته و بعداً هم که همه صدتا و بالا انداخته؛ رنگ کف دست هم مال روکش بوده. من چون مدتی رو در داروخونه کار کرده بودم، داروهارو کم و بیش می شناختم؛ اون ، در داروخونه ها، معمولاً در شکل های 10 میلی گرمی، 20 میلی گرمی و 40 میلی گرمی وجود داره؛ اون پسر، 40 میلی گرمیشو انداخته بود؛ یعنی 100 تا 40 میلی گرمی. من فهمیدم که قصدش، خودکشی بوده.
امروز، با یه مصرف کننده شیشه، همکلام شدم؛ می گفت: مدتی است ترک کرده؛ گفتم: چه طور شد ترک کردی؟ گفت: یه روز، پسرم بدون هیچ مقدمه ای و خیلی صریح، بهم گفت: بابا مایه ذلّت شده ای تو. گفتم: خفه شو کرّه خر؛ تو می دونی ذلت، با کدوم ذِ نوشته می شه؟ گفت: در مدرسه هم سر به زیر و شرمگینه. مادرشو صدا زدم؛ گفتم: پایپ منو بیار. گفت: واسه چی دیگه؟! امروز، مصرف داشتی که؛ باز واسه چی پایپو می خوای؟! بچه است دیگه نفهمیده؛ حالا یه چیزی گفته؛ تو اعصابتو خرد نکن. این دفعه رو خیلی محکم داد زدم و گفتم: زن پایپو بیار. پایپو که آورد؛ محکم زدمش به دیوار؛ خرده شیشه ها ریخت روی فرش؛ زنم گفت: باز معطّل می مونی مرد؛ حالا می بینی. بلند شدم رفتم حموم؛ با آب سرد، دوش می گرفتم؛ زیر دوش، فکرهای خوبی می کردم؛ با خودم حرف می زدم؛ تصمیم خودمو گرفته بودم؛ روزهای اول، خیلی بهم فشار اومد؛ ترک اعتیاد به شیشه، اون هم در خونه، خیلی سخته.
عزیزی رو از دست داده بودم؛ شام غریبانش، بلند شدم رفتم یه غذایی بگیرم بیارم برای مهمونا؛ آخرشب بود؛ رفتم به یه کبابی؛ گوشت چرخکرده داشت اما آماده و سیخ کرده اشو نداشت و تموم شده بود؛ ازطرفی دیگه، شاگردش هم رفته بود و کمکی نداشت؛ گفت: گوجه فرنگی نداره. بهم گفت: خودم کباب هارو حل می کنم و سریع، کارشو شروع کرد و تکنفره، کباب های زیادی رو سیخ کرد. رفتم از یخچال، چندتا نوشابه بزرگ ورداشتم و داخل پلاستیک کردم.
در حاشیه یکی از شهرستان ها، برای اسکن قسمتی از یه رومه ای، وارد مغازه فتوکپی شدم؛ یه پسربچه ای، بدون جوراب و با دمپایی پلاستیکی و بدون بالاپوش و در حالی که لباس گرم و خوبی هم به تن نداشت و کمی هم مضطرب، به نظر می رسید و در قسمتی از پلیورش، یه هارمونی رنگی دیده می شد از رنگ های گرمِ زرد و قهوه ای و نارنجیِ ناشی از سوختگی که نشان از آن داشت که متعلق به خانواده متوسط به پایینی هستش و احتمالاً هم که یه دست بیشتر لباس نداشته و ناگزیر بوده لباسشو، روی بخاری و با شتاب، خشکش بکنه، با یه پنج هزار تومانی لوله کرده و مچاله شده در دست که محکم گرفته بود، وارد مغازه شد؛ از خانم پشت کامپیوتر، می خواست تا انشایی رو با موضوع علم، بهتر است یا ثروت؟ از کامپیوتر دربیاره و چاپ کنه براش و چه قدر هم عجله داشت و هی، خواسته اشو تکرار می کرد.
مدیران موفق، فعالیت های کاری مديران ادارات كل فرهنگ و ارشاد اسلامى و چالش های اساسی مدیران فرهنگی.
مدیر موفق
چه عوامــلى، در افزايـش و كاهـش موفقيت مديــران، مؤثر است؟ قبـل از هـر بحثـى، لازم است تعريف مديريت را، از نظـر آقاى دكتر على رضائيان، از ذهن بگذرانيم: مديريت، فرايند به كارگيرى مؤثر و كارآمد منابع مادى و انسانى در برنامه ريزى، سازماندهى، بسيج منابع و امكانات، هدايت و كنترل است كه براى دستيابى به اهداف سازمانى و بر اساس نظام و ارزش مورد قبول، صورت مى گيرد. چه عواملى، باعث افزايش قدرت اين مفهوم، يعنى مديريت مى شود و از يك مدير عادى، مديرى موفق و كارآ مى سازد؟ واژه مديريت كه در اين نوشته، به صورت عام به كار مى رود، مى تواند شامل كليه مديران به مفهوم كلمه باشد؛ اين مدير، مىتواند مدير يك كارخانه بزرگ، مديركل يك اداره، مدير دبستان يا مدير يك شركت كوچك باشد. در مرحله نخست، بايد ديد كه چه عواملى، باعث مى شود شخصى، به مرحله مديريت برسد و در خود، احساس توانايى و قدرت اداره يك مجموعه را بکند؟ شخصى كه داراى خصايلى، همچون: عزت نفس، هوش زياد، ابتكار، شوخ طبعى، برون گرايى، كنترل خود و ديگران، قدرت تصميم گيرى، مصمم در رسيدن به يك هدف و پىگيرى جدى آن، اراده قوى و پايدار، واقع بينى، عدم نااميدى، تلاش زياد در رسيدن به هدف و. باشد، امكان زيادى براى رسيدن به مرحله مديريت را دارد و مى تواند و البته نه الزاماً مدير بشود که اين مدير، ممكن است مدير يك شركت بلندپايه يا مدير يك دبستان نيز باشد. تشديد و تقويت عواملى كه باعث موفقيت و رسيدن يك شخص، به مرحله مديريت شده است، خود مى تواند باعث افزايش كارآيى يك مدير بشود و برعكس، تضعيف آن عوامل، باعث كاهش موفقيت مديران خواهد شد. يك مدير، وقتى موفق است كه بتواند از عهده انجام كارهاى تخصصى و حرفه اى و فنى برآيد؛ او بايد زيردستان خود را خوب بشناسد و به آنها توجه كند؛ مدير موفق، هميشه يك كانال هايى را براى ارتباط كاركنان باز مى گذارد. مديرى موفق است كه ضمن پذيرش مسؤوليت با جان و دل، الگوى مناسبى براى زيردستانش باشد. مدير، وقتى كارآيى اش بيشتر خواهد شد كه بتواند رفتار و اعمال كاركنان را، با توجه به هدف نهايى آن سازمان، در كنترل و هدايت خود داشته و قدرت تصميم گيرى داشته باشد. سايق قوى براى قبول مسؤوليت و تكميل وظايف، پافشارى و پشتكار در تعقيب هدف ها، تهور و ابتكار در حل مسايل، انگيزه براى ابتكار عمل در موفقيت هاى اجتماعى، اعتماد به نفس و احساس هويت فردى، تمايل به پذيرفتن عواقب تصميم ها و اعمال، آمادگى براى پذيرش و جذب فشار روانى متقابل، قدرت تحمل ناكامى، توان نفوذ در رفتار ديگران و ظرفيت سازمان دادن نظام هاى تعادل اجتماعى براى هدفى كه در دست است، نياز شديد به قدرت، نياز كمتر به وابستگى عاطفى، خود كنترلى قوى و تعقلى بودن و نه احساسى و مواردی مشابه، از خصوصيات مشترك همه مديران است. اگر بتوان در مديران، اين سايق ها را تقويت كرد، قطعاً مديران قوى و موفقى خواهيم داشت. يك مدير خوب، بايد به اطلاعات فعلى خود، قانع نباشد و هميشه، اطلاعات خود را ارتقاء دهد و اين ارتقاء، مى تواند از طريق رسمى و آموزشگاه ها و ضمن خدمت ها و مراكز عالى يا از طريق مراکز غیر رسمی و رسانه ها و مطالعه كتب مختلف باشد. مديرى كه به كاركنان خود، نيكی ها و مساعدت هاى اداری و شخصى مى كند، مورد احترام قرار مى گيرد و در نتيجه، در كارها، با همكارى صميمانه كاركنان، مواجه شده و در نهایت، با موفقيت بيشترى، پيش مى رود؛ چون، در واقع، همكارى كاركنان و زيردستان، باعث موفقيت و افزايش كارآيى يك مدير مى شود و مدير، بدون كاركنان، معنى پيدا نمى كند. يك مدير موفق و كارآ، بايد براى شنيدن حرف هاى كاركنان خود، وقتی را اختصاص دهد و در جستجوى رفاه شخصى افراد تحت مديريت خود باشد. يك مدير، اگر بخواهد موفق باشد و اين موفقيت، بر كارآيى اش، تأثير بگذارد، بايد با همه كاركنان، به شيوه اى برابر رفتار كند و از طرفى، قابل نزديك شدن و مهربان باشد. او، طورى بايد رفتار كند كه وقتى با اعضاء صحبت مى كند، آنها احساس راحتى داشته باشند. يك مدير موفق و كارآ، بايد پيش از آنكه تصميم در مورد موضوع هاى مهم را به اجرا مى گذارد، موافقت كاركنان را در مورد آنها، جلب كند. يك مدير اگر مى خواهد كارآيى اش بالا رود و موفقيت بيشترى در كارش حاصل نمايد، بايد نگرش خود را، براى كاركنان، كاملاً مشخص سازد؛ او، به شيوه اى بايد سخن بگويد كه مورد سؤال قرار نگيرد. او بايد كاركنان را، بسته به كارآيى و تخصصشان، به كارهاى مشخص و معينى بگمارد. مدير موفق، توجه دارد كه كاركنان، هماهنگ باشند و اهداف خود را، با اهداف سازمان، در يك خط قرار دهند. مدير بايد بتواند ديگران را، تحت نفوذ خود قرار داده و رفتار آنان را، هدايت و كنترل نمايد. يك مدير، وقتى موفق است كه بتواند توانایي هاى ذهنى خود را، براى ايجاد يك فكر يا مفهوم جديد، به كار گيرد و در واقع، خلاقيت داشته باشد؛ به عنوان مثال، يك شركت، بايد محصول و خدمتى را ارايه دهد كه مورد نياز مشتريان باشد. نياز مشتريان، با گذشت زمان، تغيير مى كند و نتیجتاً، محصول يا خدمت مورد نياز مشتريان، بايد با قيمت و كيفيت خوب و در زمان مناسب و با شکلی جدید، ارايه گردد. اگر شركت، خود را، با اين تغييرات و نيازها، هماهنگ نسازد، ممكن است ضمن تحمل هزينه هنگفت، چنانكه بايد، به اهداف خود دست نيابد. خلاقيت، براى بقاى هر سازمانى، لازم است. در طى زمان، سازمان هاى غيرخلاق، از صحنه، محو می شوند و اگر چنين سازمانى ممكن باشد در عملياتى كه در يك مقطع از عمر خود درگير آن است، موفق شود، سرانجام، مجبور به تعطيلی يا تغيير سيستم مى گردد.
در چندساله اخیر، برخی از نوجوانان و جوانان ایرانی و البته اخیراً، میانسالان و پیرمردان و پیرن عاقل! و عاقله! هم به این جمع پرشور! ولنتاینی ها پیوسته اند. بسیاری از ایرانی ها! روز ۱۴ فوریه را که معمولاً 25 ام بهمن ماه است، با عنوان ولنتاین که مربوط به ما و فرهنگ ما نیست و البته برخی از خودی ها هم برای آن معادل های فارسی و تاریخچه های ایرانی می بافند، درحالی که معرف یک سبک زندگی غربی است، جشن میگیرند و ابراز عشق می کنند! عشق، حالت بد و مذمومی نیست و همه انسان های عاقل، این موضوع را می دانند و جزو بدیهیات است و نیاز به بررسی فلسفی آن نیست و در فرهنگ خودمان، از خیلی وقت پیش و شاید قبل از اروپاییان، به مفهوم واقعی آن به کرار پرداخته شده است و با اندک تأمل در آثار شاعران و نویسندگان هم می شود به راحتی به این نتیجه رسید. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم.
باسمه تعالی
«رونق تولید - رهبر معظم انقلاب اسلامی»
تاریخ: 98/11/24
جناب آقای دکتر محمدرضا پورمحمدی
استاندار محترم آذربایجان شرقی
سلام علیکم؛
احتراماً، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهید سردار سلیمانی و همرزمان ایشان و عرض تسلیت، به مناسبت وداع و فراق تعدادی از هم میهنان، در مراسم مربوط و همچنین در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری و با گرامیداشت سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و قیام 29 بهمن تبریز، سرسلسله قیام های انقلاب اسلامی، چنانکه استحضار دارید در سال های اخیر، به دلایل متعددی، از جمله: حاشیه نشینی، مهاجرت ها و توسعه شهرنشینی و سایر عوامل دخیل و به تبع آن، تولید بیشتر زباله، شاهد تولید مثل و ازدیاد آسان سگ ها در شهرستان ها و به ویژه مراکز استان ها بوده ایم و کلانشهر تبریز نیز از این شرایط، مستثنی نبـوده است. به دنبـال ازدیاد نسل سگ های بی صاحب، شهـرداران نواحـی مختلف در شهرها، بـرای کـاهش جمعیت سگ ها، ناگـزیر و متأسفـانـه، اولیـن، سـاده تـرین و کـم هزینه تریـن راه را انتخاب و آن را به صـورت پنـهان و یا علنـی و به شیوه های مختلف، عملیاتـی کـرده اند که گزارش هـای مردمـی و تأییـد ناپدید شدن سگ ها در برخی مناطق و مستندات صوتـی و تصویـری تهیه شده و موجود از نحـوه معدوم سازی به روش تزریق سم و اسید و یا به شیوه های دیگر، ازجمله تیراندازی ها در برخی مناطق شهـرهای مختلف به سمت سگ ها و حذف فیزیکی آنها در سال های اخیر که معمولاً یک پای شهرداری ها هم در میان است، صدای طیف گستره ای از حامیان حیوانات را درآورده که مصداق های عینی و مستند تصویـری زیادی در این خصوص، موجـود می باشد که در بـرخی رسانـه ها و پایگـاه های خبـری نیز منعکس شده است.
بیشتر شهرداری ها، معمولاً و هیچوقت، زیر بار موضوعی به نام سگكشی نمیروند و ادعایشان هم این است كه سگهای مریض را از سگهای سالم جدا میكنند و بعد از جداسازی است که به زندگی آنها خاتمه میدهند؛ درحالی كه معیار مشخصی هم بـرای تشخیص این مریـض بـودن سگها ندارنـد و اسمی كه بـرای این كـار گذاشتهانـد، مـرگ با تـرحـم! است و وقتـی هم دستشان رو می شود، همه تقصیرها را به گردن پیمانکاران خاطی می اندازند؛ درحالی که پیمانکاران، طبق قراردادهای منعقده، از شهرداران و زیرمجموعه های آنها دستـور می گیرنـد و خودسرانـه نمی تواننـد دست به سگ کشـی بـزنند؛ ضمن اینکـه جمـع آوری و معدوم سازی سگهای رهاشده، برای عده ای، درآمدزایی دارد و اين در آمدزايی، بستری برای انجام برخـی تخلفات وسوسه انگيز، ایجاد می کند که به دام انداختن سگ در خارج از محدوده خدمات شهری، پرورش و تكثير و توله کشی سگها برای به طرح و انتقال سگ از ساير مكانها، از جمله تخلفاتی است كه احتمال دارد در اين طرح رخ بدهد؛ ضمن اینکه شهرداری ها در کشتار سگ ها، از شهروندان هزینه می کنند و رفاه، آسایش و امنیت بهداشتـی آنها را مطرح و به رخ می کشند.
در چندساله اخیر، برخی از نوجوانان و جوانان ایرانی و البته اخیراً، میانسالان و پیرمردان و پیرن عاقل! و عاقله! هم به این جمع پرشور! ولنتاینی ها پیوسته اند. بسیاری از ایرانی ها! روز ۱۴ فوریه را که معمولاً 25 ام بهمن ماه است، با عنوان ولنتاین که مربوط به ما و فرهنگ ما نیست و البته برخی از خودی ها هم برای آن معادل های فارسی و تاریخچه های ایرانی می بافند، درحالی که معرف یک سبک زندگی غربی است، جشن میگیرند و ابراز عشق می کنند! عشق، حالت بد و مذمومی نیست و همه انسان های عاقل، این موضوع را می دانند و جزو بدیهیات است و نیاز به بررسی فلسفی آن نیست و در فرهنگ خودمان، از خیلی وقت پیش و شاید قبل از اروپاییان، به مفهوم واقعی آن به کرار پرداخته شده است و با اندک تأملی در آثار شاعران و نویسندگان هم می شود به راحتی به این نتیجه رسید. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم.
معظم له، در بیانیه«گام دوم انقلاب» خطاب به ملت ایران، در خصوص موضوع فرهنگ، توصیه های اساسی فرموده اند که به شرح زیر، می باشد:
«مدیران جوان، کارگزاران جوان، اندیشمندان جوان، فعّالان جوان، در همهی میدانهای ی و اقتصادی و فرهنگی و بینالمللی و نیز در عرصههای دین و اخلاق و معنویّت و عدالت، باید شانههای خود را به زیر بار مسئولیّت دهند، از تجربهها و عبرتهای گذشته بهره گیرند، نگاه انقلابی و روحیهی انقلابی و عمل جهادی را به کار بندند.».
باسمه تعالی
«رونق تولید - رهبر معظم انقلاب اسلامی»
تاریخ: 98/11/24
جناب آقای دکتر محمدرضا پورمحمدی
استاندار محترم آذربایجان شرقی
سلام علیکم؛
احتراماً، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهید سردار سلیمانی و همرزمان ایشان و عرض تسلیت، به مناسبت وداع و فراق تعدادی از هم میهنان، در مراسم مربوط و همچنین در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری و با گرامیداشت سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و قیام 29 بهمن تبریز، سرسلسله قیام های انقلاب اسلامی، چنانکه استحضار دارید در سال های اخیر، به دلایل متعددی، از جمله: حاشیه نشینی، مهاجرت ها و توسعه شهرنشینی و سایر عوامل دخیل و به تبع آن، تولید بیشتر زباله، شاهد تولید مثل و ازدیاد آسان سگ ها در شهرستان ها و به ویژه مراکز استان ها بوده ایم و کلانشهر تبریز نیز از این شرایط، مستثنی نبـوده است. به دنبـال ازدیاد نسل سگ های بی صاحب، شهـرداران نواحـی مختلف در شهرها، بـرای کـاهش جمعیت سگ ها، ناگـزیر و متأسفـانـه، اولیـن، سـاده تـرین و کـم هزینه تریـن راه را انتخاب و آن را به صـورت پنـهان و یا علنـی و به شیوه های مختلف، عملیاتـی کـرده اند که گزارش هـای مردمـی و تأییـد ناپدید شدن سگ ها در برخی مناطق و مستندات صوتـی و تصویـری تهیه شده و موجود از نحـوه معدوم سازی به روش تزریق سم و اسید و یا به شیوه های دیگر، ازجمله تیراندازی ها در برخی مناطق شهـرهای مختلف به سمت سگ ها و حذف فیزیکی آنها در سال های اخیر که معمولاً یک پای شهرداری ها هم در میان است، صدای طیف گستره ای از حامیان حیوانات را درآورده که مصداق های عینی و مستند تصویـری زیادی در این خصوص، موجـود می باشد که در بـرخی رسانـه ها و پایگـاه های خبـری نیز منعکس شده است.
بیشتر شهرداری ها، معمولاً و هیچوقت، زیر بار موضوعی به نام سگكشی نمیروند و ادعایشان هم این است كه سگهای مریض را از سگهای سالم جدا میكنند و بعد از جداسازی است که به زندگی آنها خاتمه میدهند؛ درحالی كه معیار مشخصی هم بـرای تشخیص این مریـض بـودن سگها ندارنـد و اسمی كه بـرای این كـار گذاشتهانـد، مـرگ با تـرحـم! است و وقتـی هم دستشان رو می شود، همه تقصیرها را به گردن پیمانکاران خاطی می اندازند؛ درحالی که پیمانکاران، طبق قراردادهای منعقده، از شهرداران و زیرمجموعه های آنها دستـور می گیرنـد و خودسرانـه نمی تواننـد دست به سگ کشـی بـزنند؛ ضمن اینکـه جمـع آوری و معدوم سازی سگهای رهاشده، برای عده ای، درآمدزایی دارد و اين در آمدزايی، بستری برای انجام برخـی تخلفات وسوسه انگيز، ایجاد می کند که به دام انداختن سگ در خارج از محدوده خدمات شهری، پرورش و تكثير و توله کشی سگها برای به طرح و انتقال سگ از ساير مكانها، از جمله تخلفاتی است كه احتمال دارد در اين طرح رخ بدهد؛ ضمن اینکه شهرداری ها در کشتار سگ ها، از شهروندان هزینه می کنند و رفاه، آسایش و امنیت بهداشتـی آنها را مطرح و به رخ می کشند.
باسمه تعالی
«رونق تولید - رهبر معظم انقلاب اسلامی»
تاریخ: 98/11/24
جناب آقای دکتر محمدرضا پورمحمدی
استاندار محترم آذربایجان شرقی
سلام علیکم؛
احتراماً، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهید سردار سلیمانی و همرزمان ایشان و عرض تسلیت، به مناسبت وداع و فراق تعدادی از هم میهنان، در مراسم مربوط و همچنین در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری و با گرامیداشت سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و قیام 29 بهمن تبریز، سرسلسله قیام های انقلاب اسلامی، چنانکه استحضار دارید در سال های اخیر، به دلایل متعددی، از جمله: حاشیه نشینی، مهاجرت ها و توسعه شهرنشینی و سایر عوامل دخیل و به تبع آن، تولید بیشتر زباله، شاهد تولید مثل و ازدیاد آسان سگ ها در شهرستان ها و به ویژه مراکز استان ها بوده ایم و کلانشهر تبریز نیز از این شرایط، مستثنی نبـوده است. به دنبـال ازدیاد نسل سگ های بی صاحب، شهـرداران نواحـی مختلف در شهرها، بـرای کـاهش جمعیت سگ ها، ناگـزیر و متأسفـانـه، اولیـن، سـاده تـرین و کـم هزینه تریـن راه را انتخاب و آن را به صـورت پنـهان و یا علنـی و به شیوه های مختلف، عملیاتـی کـرده اند که گزارش هـای مردمـی و تأییـد ناپدید شدن سگ ها در برخی مناطق و مستندات صوتـی و تصویـری تهیه شده و موجود از نحـوه معدوم سازی به روش تزریق سم و اسید و یا به شیوه های دیگر، ازجمله تیراندازی ها در برخی مناطق شهـرهای مختلف به سمت سگ ها و حذف فیزیکی آنها در سال های اخیر که معمولاً یک پای شهرداری ها هم در میان است، صدای طیف گستره ای از حامیان حیوانات را درآورده که مصداق های عینی و مستند تصویـری زیادی در این خصوص، موجـود می باشد که در بـرخی رسانـه ها و پایگـاه های خبـری نیز منعکس شده است.
بیشتر شهرداری ها، معمولاً و هیچوقت، زیر بار موضوعی به نام سگكشی نمیروند و ادعایشان هم این است كه سگهای مریض را از سگهای سالم جدا میكنند و بعد از جداسازی است که به زندگی آنها خاتمه میدهند؛ درحالی كه معیار مشخصی هم بـرای تشخیص این مریـض بـودن سگها ندارنـد و اسمی كه بـرای این كـار گذاشتهانـد، مـرگ با تـرحـم! است و وقتـی هم دستشان رو می شود، همه تقصیرها را به گردن پیمانکاران خاطی می اندازند؛ درحالی که پیمانکاران، طبق قراردادهای منعقده، از شهرداران و زیرمجموعه های آنها دستـور می گیرنـد و خودسرانـه نمی تواننـد دست به سگ کشـی بـزنند؛ ضمن اینکـه جمـع آوری و معدوم سازی سگهای رهاشده، برای عده ای، درآمدزایی دارد و اين در آمدزايی، بستری برای انجام برخـی تخلفات وسوسه انگيز، ایجاد می کند که به دام انداختن سگ در خارج از محدوده خدمات شهری، پرورش و تكثير و توله کشی سگها برای به طرح و انتقال سگ از ساير مكانها، از جمله تخلفاتی است كه احتمال دارد در اين طرح رخ بدهد؛ ضمن اینکه شهرداری ها در کشتار سگ ها، از شهروندان هزینه می کنند و رفاه، آسایش و امنیت بهداشتـی آنها را مطرح و به رخ می کشند.
گفت و گوهای این جانب(محمدرضا باقرپور) با سرکار خانم دکتر فائزه خانلرزاده، متخصص روان شناسی و نوروسایکولوژی را در خصوص موضوع و مناسبت ولنتاین، در زیر، ملاحظه می فرمایید:
محمدرضا باقرپور، در تاریخ 2020-02-19 ، در ساعت 13:35، پاسخ داد: با سلام؛ فرق خصوصی با در اینجا پیام و نظر گذاشتن، اینه که در اینجا، امکان سانسور و نزدن نظر هست اما در پیام های خصوصی معمولاً نظرات خوانده می شوند. اگر هدف ما، این باشد که انتقادهارو بپذیریم و اهمیت بدیم، فرقی ندارد این انتقادها، در چه بستری و در کجا، مطرح بشن اما اگه قرار بر برنتابیدن انتقادها باشد، هرجایی هم که باشد، تأثیری نخواهد داشت. حالا بنده، با امتثال از فرمایش جناب عالی، در اینجا پپامم را نوشتم تا ببینیم درج خواهد شد یا نه؟ به امتحانش می ارزد. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم. روز عشق، روزی است که معمولاً، دختران و پسران ناآشنای بسیار آشنا! به یکدیگر تبریک می گویند؛ نه همسران و ن و مردان متأهل و این بدان معناست که پدیده ولنتاین، رابطه آزاد میان دو جنس را پذیرفته و به آن رسمیت بخشیده است. متأسفانه، پشت سر این ولنتاین ها، ناهنجاری های دیگری هم جریان پیدا می کند که خالکوبی و عکس انداختن روی بازوها و تیغ زنی های دختران و پسران دانش آموز در مدارس، در روی بازوها و دست ها و حک کردن حرف اول دوست ولنتاینیشان! از آن جمله است که والدین و مسؤولان، به ویژه مسؤولان حوزه تعلیم و تربیت، باید بیشتر مراقب باشند و تلنگر، سؤال و حرف آخر، اینکه اگر این عشق های خیابانی، واقعی هستند و اگر واقعی بودند، چرا طبق آمارها و تحقیق های ارائه شده، منجر به ازدواج صحیح و عاشقانه نشده اند و چرا بیشتر آن تعداد هم که منجر به ازدواج شده اند، در اندک زمانی، منجر به طلاق شده اند؟.
گفت و گوهای این جانب(محمدرضا باقرپور) با سرکار خانم دکتر فائزه خانلرزاده، متخصص روان شناسی و نوروسایکولوژی را در خصوص موضوع و مناسبت ولنتاین، در زیر، ملاحظه می فرمایید:
محمدرضا باقرپور، در تاریخ 2020-02-19 ، در ساعت 13:35، پاسخ داد: با سلام؛ فرق خصوصی با در اینجا پیام و نظر گذاشتن، اینه که در اینجا، امکان سانسور و نزدن نظر هست اما در پیام های خصوصی معمولاً نظرات خوانده می شوند. اگر هدف ما، این باشد که انتقادهارو بپذیریم و اهمیت بدیم، فرقی ندارد این انتقادها، در چه بستری و در کجا، مطرح بشن اما اگه قرار بر برنتابیدن انتقادها باشد، هرجایی هم که باشد، تأثیری نخواهد داشت. حالا بنده، با امتثال از فرمایش جناب عالی، در اینجا پپامم را نوشتم تا ببینیم درج خواهد شد یا نه؟ به امتحانش می ارزد. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم. روز عشق، روزی است که معمولاً، دختران و پسران ناآشنای بسیار آشنا! به یکدیگر تبریک می گویند؛ نه همسران و ن و مردان متأهل و این بدان معناست که پدیده ولنتاین، رابطه آزاد میان دو جنس را پذیرفته و به آن رسمیت بخشیده است. متأسفانه، پشت سر این ولنتاین ها، ناهنجاری های دیگری هم جریان پیدا می کند که خالکوبی و عکس انداختن روی بازوها و تیغ زنی های دختران و پسران دانش آموز در مدارس، در روی بازوها و دست ها و حک کردن حرف اول دوست ولنتاینیشان! از آن جمله است که والدین و مسؤولان، به ویژه مسؤولان حوزه تعلیم و تربیت، باید بیشتر مراقب باشند و تلنگر، سؤال و حرف آخر، اینکه اگر این عشق های خیابانی، واقعی هستند و اگر واقعی بودند، چرا طبق آمارها و تحقیق های ارائه شده، منجر به ازدواج صحیح و عاشقانه نشده اند و چرا بیشتر آن تعداد هم که منجر به ازدواج شده اند، در اندک زمانی، منجر به طلاق شده اند؟.
* محمدرضا باقرپور
داستانک شماره یک:
چند سال پیش، آینه بزرگی افتاد روی انگشت شست پای راستم؛ انگشتم، برید و آویزون شد؛ طوری که استخوانش پیدا شد؛ بلند شدم رفتم اورژانس بیمارستان؛ خانم پرستاری، آمپول بی حسی لیدوکائین رو آماده کرد؛ خواست بزنه، نذاشتم؛ گفتم: همینجوری بزن بخیه رو. گفت: دردش بیشتره هاااا؛ نمی تونی تحملش بکنی؛ گفته باشم. اون توضیح داد و گفت: البته برای ما خوبه اینجوری؛ چون وقتی آمپول تزریق می شه، گوشت سخت تر می شه و بخیه زدن، کمی مشکل تر می شه؛ این مرحله اگه حذف بشه، اتفاقاً ما راحت تریم در کارمون. براش گفتم: خب دیگه؛ همینجوری بزن؛ من می تونم تحمل کنم؛ من دردها و رنج های سخت تر از اینو هم تحمل کرده ام؛ این که چیزی نیست. پرستار، با آمپول آماده در دستش، به طرف پزشک رفت که اون طرف سالن، بیکار وایستاده بود؛ دقیقاً نفهمیدم چی رد و بدل شد بینشون اما کلمات «توهم» و «قاطی» رو از زبان خانم پرستار شنیدم.
داستانک شماره یک:
چند سال پیش، آینه بزرگی افتاد روی انگشت شست پای راستم؛ انگشتم، برید و آویزون شد؛ طوری که استخوانش پیدا شد؛ بلند شدم رفتم اورژانس بیمارستان؛ خانم پرستاری، آمپول بی حسی لیدوکائین رو آماده کرد؛ خواست بزنه، نذاشتم؛ گفتم: همینجوری بزن بخیه رو. گفت: دردش بیشتره هاااا؛ نمی تونی تحملش بکنی؛ گفته باشم. اون توضیح داد و گفت: البته برای ما خوبه اینجوری؛ چون وقتی آمپول تزریق می شه، گوشت سخت تر می شه و بخیه زدن، کمی مشکل تر می شه؛ این مرحله اگه حذف بشه، اتفاقاً ما راحت تریم در کارمون. براش گفتم: خب دیگه؛ همینجوری بزن؛ من می تونم تحمل کنم؛ من دردها و رنج های سخت تر از اینو هم تحمل کرده ام؛ این که چیزی نیست. پرستار، با آمپول آماده در دستش، به طرف پزشک رفت که اون طرف سالن، بیکار وایستاده بود؛ دقیقاً نفهمیدم چی رد و بدل شد بینشون اما کلمات «توهم» و «قاطی» رو از زبان خانم پرستار شنیدم.
* محمدرضا باقرپور
گفت و گوهای این جانب(محمدرضا باقرپور) با سرکار خانم دکتر فائزه خانلرزاده، متخصص روان شناسی و نوروسایکولوژی را در خصوص موضوع و مناسبت ولنتاین، در زیر، ملاحظه می فرمایید:
محمدرضا باقرپور، در تاریخ 2020-02-19 ، در ساعت 13:35، پاسخ داد: با سلام؛ فرق خصوصی با در اینجا پیام و نظر گذاشتن، اینه که در اینجا، امکان سانسور و نزدن نظر هست اما در پیام های خصوصی معمولاً نظرات خوانده می شوند. اگر هدف ما، این باشد که انتقادهارو بپذیریم و اهمیت بدیم، فرقی ندارد این انتقادها، در چه بستری و در کجا، مطرح بشن اما اگه قرار بر برنتابیدن انتقادها باشد، هرجایی هم که باشد، تأثیری نخواهد داشت. حالا بنده، با امتثال از فرمایش جناب عالی، در اینجا پپامم را نوشتم تا ببینیم درج خواهد شد یا نه؟ به امتحانش می ارزد. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم. روز عشق، روزی است که معمولاً، دختران و پسران ناآشنای بسیار آشنا! به یکدیگر تبریک می گویند؛ نه همسران و ن و مردان متأهل و این بدان معناست که پدیده ولنتاین، رابطه آزاد میان دو جنس را پذیرفته و به آن رسمیت بخشیده است. متأسفانه، پشت سر این ولنتاین ها، ناهنجاری های دیگری هم جریان پیدا می کند که خالکوبی و عکس انداختن روی بازوها و تیغ زنی های دختران و پسران دانش آموز در مدارس، در روی بازوها و دست ها و حک کردن حرف اول دوست ولنتاینیشان! از آن جمله است که والدین و مسؤولان، به ویژه مسؤولان حوزه تعلیم و تربیت، باید بیشتر مراقب باشند و تلنگر، سؤال و حرف آخر، اینکه اگر این عشق های خیابانی، واقعی هستند و اگر واقعی بودند، چرا طبق آمارها و تحقیق های ارائه شده، منجر به ازدواج صحیح و عاشقانه نشده اند و چرا بیشتر آن تعداد هم که منجر به ازدواج شده اند، در اندک زمانی، منجر به طلاق شده اند؟.
معظم له، در بیانیه«گام دوم انقلاب» خطاب به ملت ایران، در خصوص موضوع فرهنگ، توصیه های اساسی فرموده اند که به شرح زیر، می باشد:
«مدیران جوان، کارگزاران جوان، اندیشمندان جوان، فعّالان جوان، در همهی میدانهای ی و اقتصادی و فرهنگی و بینالمللی و نیز در عرصههای دین و اخلاق و معنویّت و عدالت، باید شانههای خود را به زیر بار مسئولیّت دهند، از تجربهها و عبرتهای گذشته بهره گیرند، نگاه انقلابی و روحیهی انقلابی و عمل جهادی را به کار بندند.».
تعریف می کرد؛ می گفت: مرحوم پدرم، طبق روال همیشگی، منو فرستاد برای سیگار؛ سیگارو که گرفتم، یه نخشو برداشتم؛ بسته رو ت دادم تا جای خالی، مشخص نباشه و سر بسته رو با دقت چسبوندم؛ سیگارو تحویل پدر دادم؛ رفتم انباری تا سیگارو تجربه کنم؛ داشتم چوب کبریتو درمی آوردم تا روشنش کنم؛ پدرم داد زد و گفت:.
یه نامه دو صفحه ای تایپ کردم برای یک از وزراء و پیشنهادهایی رو در آن آوردم؛ بردم از اداره کل پست ارسالش کنم؛ یه پاکت A4 گرفتم؛ وایستادم توی صف نوبت تا نوبتم برسه؛ قبل از گذاشتن داخل پاکت، یه بازخوانی سریعی از نامه کردم؛ نیاز شد یه چند کلمه ای رو دستی اضافه کنم؛ روی سکو گذاشتم تا نامه رو تغییر بدم؛ متوجه شدم یه نفر گردنشو مثل گردن غاز دراز کرده؛ داره سطر به سطر نامه رو با حرص و ولع، نگاه می کنه و می خونه.
سیگار یا هر نوع وابستگیِ از این دست، چه قدر می تونه آدمو حقیر جلوه بده؛ دیروز، موقع برگشتن از سرِ کار، همسایه بالای خیابون که یه پیرمرد محترمی هم هستش، سراسیمه اومد به طرفم! اون، بدون سلام و بدون هیچ مقدمه ای، پرسید: «سیگار داری؟» خب، اون می دونه که سیگاری نیستم من؛ به نظرم، می خواست سیگار بگیرم براش یا یه پولی بدم؛ بره سیگار بخره.
چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همه آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان ورامین را میداد. میدان و آدمهایش، زیر خورشید قهار، نیمسوخته، نیمبریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایه شب را میکردند؛ آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی، جلو آسمان لاجوردی موج میزد که به واسطه آمد و شد اتومبیلها، پیوسته به غلظت آن میافزود.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود ولی با سماجت هرچه تمامتر شاخههای کج و کوله نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه برگهای خاکآلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو میفروختند. آب گلآلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، به زحمت خودش را میکشاند و رد میشد.
تنها بنایی که جلب نظر میکرد برج معروف ورامین بود که نصف تنه استوانهای ترکترک آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشکهایی که لای درز آجرهای ریخته آن لانه کرده بودند نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت میزدند – فقط صدای ناله سگی فاصله به فاصله سکوت را میشکست.
این یک سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاهدودی و به پاهایش خال سیاه داشت؛ مثل اینکه در لجنزار دویده و به او شتک زده بود. گوشهای بلبله، دم براغ، موهای تابدار چرک داشت و دو چشم باهوش آدمی در پوزه پشمآلود او میدرخشید. در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد؛ در نیمشبی که زندگی او را فراگرفته بود، یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آن را دریافت ولی پشت نینی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود؛ یک چیز دیگر باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود، بود؛ نهتنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. – دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی بنظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد؛ جلو قصابی شاگردش به او سنگ میپراند؛ اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخدار شوفر از او پذیرایی میکرد و زمانی که همه از آزار به او خسته میشدند، بچه شیربرنج لذت مخصوصی از شکنجه او میبرد. در مقابل هر نالهای که میکشید یک پارهسنگ به کمرش میخورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند میشد و میگفت: «بدمسب صاحاب!» مثل اینکه همه آنهای دیگر هم با او همدست بودند و به طور موذی و آبزیرکاه از او تشویق میکردند؛ میزدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.
بالاخره پسربچه شیربرنج به قدری پاپی او شد که حیوان ناچار به کوچهای که طرف برج میرفت فرار کرد؛ یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دو دست خود گذاشت؛ زبانش را بیرون آورد؛ در حالت نیمخواب و نیمبیداری، به کشتزار سبزی که جلوش موج میزد، تماشا میکرد. تنش خسته بود و اعصابش درد میکرد؛ در هوای نمناک راه آب آسایش مخصوصی سرتاپایش را فرا گرفت. بوهای مختلف سبزههای نیمهجان، یک لنگه کفش کهنه نمکشیده، بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که به سبزهزار دقت میکرد، میل غریزی او بیدار میشد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان میداد ولی این دفعه به قدری این احساس قوی بود، مثل اینکه صدایی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز میکرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبزهها بدود و جست بزند.
این حس موروثی او بود؛ چه همه اجداد او در اسکاتلند، میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترین حرکت را به او نمیداد. احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. یک مشت احساسات فراموششده، گمشده همه به هیجان آمدند. پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف میدانست که به صدای صاحبش حاضر شود که شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند که با بچه صاحبش بازی بکند؛ با اشخاص دیده شناخته چهجور تا بکند؟ با غریبه چهجور رفتار بکند؟ سر موقع غذا بخورد؛ بهموقع معین توقع نوازش داشته باشد ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود
درباره این سایت