چند سال پیش که هنوز بیشتر، به بایدها فکر میکردم تا هستها و واقعیات و تصورم همهاش، این بود که همه چیز دقیقاً باید سر جای خودش باشه، در یه جایی وایستاده بودم و منتظر یه سواری بودم تا به شهرستان برم؛ یه آقایی اومد؛ مضطربانه این طرف و اون طرفو نگاه کرد و بعد، یه بسته کوچکی رو داخل شیار بین آجرهای دیوار گذاشت و بلافاصله با گوشیش، تماس گرفت و گفت: گذاشتم همون جای قبلی؛ من دارم میرم؛ شما هم سریع بیا ورش دار. من از اول تا آخر این ماجرارو رصد میکردم؛ اون وقتی نگاهم میکرد، من قبل از نگاهش، سرمو برمیگردنم و به خودم مشغول میشدم تا متوجه نگاه و دقت من نشه. بعد رفتنش، رفتم سر وقت اون بسته؛ وقتی کاغذو بیرونش کشیدم و بازش کردم،.
Comparative Education
منبع
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت